داستان ترسناک مادربزرگ (قسمت دوم)
تو همین حین یهو در خود به خود باز میشه بدون اینکه کسی اونجا باشه و مادر بزرگم میگه داره میاد سراغم و بیهوش میشه خلاصه سریع چاقو و سیخ میزارن کنارش و طناب سیاه دورش میکشن و دعا براش میخونن یکی دوساعت تو اون حال باشه و یواش یواش حالش جا میاد و قرار میشه یکی دوتا از خانمهای وابسته پیشش بخوابن خلاصه از اون جریان چند روزی میگذره و دیگه همه چیز عادی شده و اهل روستا هم فکر میکنن اونشب فشار عصبی اینو وارد شوک کرده
ولی مادر بزرگم قسم میخوره میگه اونشب همون پیرزن رو دیده پشت پنجره داره نگاهش میکنه ومیخنده پشت پنجره گفت اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی وقتی بیشتر دقت کردم دیدم نه فکر و خیالی در کار نیست و همون پیرزن هست و بعد از چند لحظه یهو اروم درو باز کرد اومد تو و دیگه چیزی متوجه نشدم
چند شبی که میگذره یک شب دم دمای صبح نزدیک اذان صبح پدر بزرگم خیلی خواب و بیدار و بنوعی خواب سبک داشته خدا رحمتش کنه یدفعه میبینه مادر بزرگم داره بایکی حرف میزنه و میگه عمه خدیجه الان از در میام بهم بده و بلند میشه بره بیرون یهو بابابزرگ دستشو میکشه کجا میری؟ میگه عمه خدیجه ( یکی از خانمای مسن همسایه ) هستش از باجه صدام کرد ( باجه دریچه هایی رو پشت بام روستاها به نوعی مثل نورگیر بودن) و گفت روسریمو تو پشت خونشون افتاده اونم برش داشته حالا میخواست بره وضو بگیره گفت بیا بهت بدم و برم پدر بزرگم میگه باشه بزار با هم بریم خلاصه میرن پشت بام میبینن هیچ کس نیست میرن در خونه عمه خدیجه کلی در میزنن میان درو باز میکنن مادر بزرگم میگه عمه خدیجه منو سر کار گذاشتی ؟ منو صدا میکنی و میای خونه
عمه خدیجه میگه شما حالتون خوبه تو این نصف شبی من چیکار دارم بیام بالا پشت بوم خونه شما ؟ من جلوی پامو بزور میبینم
مادر بزرگم میگه خودت گفتی روسری منو پیدا کردی و میخوای بری وضو بگیری برام اوردی عمه خدیجه میگه تو این نصف شبی موقع وضو هستش
زمانیکه دارن صحبت میکنن شصت عمه خدیجه که پیرزن دنیا دیده ای هست خبردار میشه جریان از چه قراره اهسته پدر بزرگمو میکشه کنار میگه این راست میگه ؟ پدر بزرگم میگه والا من خودمم دیدم داره بایکی صحبت میکنه
عمه خدیجه میگه مشتی به هیچ وجه از من میشنوی غافلش نکن اون پیرزنه من نبودم ولی تا حدودی حدس میزنم کی بوده
مشتی صفر جون زن و بچه ات در خطره و ال نشونشون کرده و هر موقع فرصت گیرش بیاد صدمه خودش رو میزنه و تحت هیچ شرایطی زنتو تو خونه تنها نذارو خیلی به پدر بزرگم سفارش میکنه پدر بزرگمم یمدت از پیش زنش جم نمیخوره تا اینکه یه شب نوبت اب دادن زمینش میشه و بزرگترین خطا رو انجام میده….
خلاصه بعد از اخطار عمه خدیجه که زنی دنیا دیده و صالح بوده پدر بزرگم زنش رو غافل نمیکرده مدتی میگذره و خبری نمیشه پدر بزرگم با خودش میگه نکنه که زنش دروغ میگه و بنوعی میخواد از زیر کار در بره و خودش رو عزیز کنه
کم کم ماجرا از اهمیت می افته و دیگه هم خبری از پیرزن یا ال یا هر موجود دیگه ای نمیشه البته پدر بزرگم یا خودش معمولا خونه بوده یا دایی بزرگم علی رو خونه میذاشته
تا اینکه یکشب نوبت ابشون باشه و شب باید برن ابیاری پدر بزرگم هم به داییم میگه علی امشب تو هم بیا کمکم اب هرز نره
خلاصه میرن شروع میکنن به اب دادن زمین ها یمقدار که از شب میگذره یهو پدر بزرگم ناخوداگاه دلش شور می افته
با خودش میگه اگه زنم راست گفته باشه و صحبت های عمه خدیجه هم صحت داشته باشه حالا یه زن باردار با چند بچه کوچولو چکاری از دستش میاد اصن چرا علی رو اورد از اون گذشته چرا دستکم به خواهراش نگفت شب یکیشون بیاد پیش زنش
با فکر کردن به این جریانها یهو وحشت میگیردش
ادامه دارد....