داستان مادربزرگ (قسمت دهم)
گفت این دختر یک استثناست امانتیشو بده منهم راهمو میکشم و میرم و باز سر قولم هستم پیرزن گفت من چند بار خودم رفتم سراغش بهش بدم منتها جور نشده و دوستاش نمیذارن راحت ببینمش ولی اگر میخوای باید بگیریش ولی میرزا قول خودت رو شکستی و تاوانشم باید بدی اینو گفت و بلند شد با حیوان رفت و پارچه رو گذاشتن تو اینموقع پدر بزرگم و چند تا از اهالی هم اومدن دنبال مادر بزرگم اینا و همه رفتن به روستا تو راه درویش خیلی تو حال خودش بود و کسی هم جرات سوال کردن ازش را نداشت و اومدن روستا و اماده خواب شدن و شروع به مرتب کردن جامون برای خواب شدیم ناگهان سگ بسمت دیوار حمله کرد و به بالای دوار زوزه میکشید که ناگهان صدای خرد شدن شیشه ها بلند شد رفتیم دیدیم شیشه های خونه ای رو که در اختیار میرزا گذاشتیم همه رو باسنگ شکستن بابا بزرگ دوید رفت دم در ولی کسی نبود اونشب تا صبح مدام سنگ به منزل ما پرتاب میکردن گلدانهای داخل حیاط را شکستن و بدتر از همه پارس های دیوانه وار سگهای روستا بود که
انگار چیزی رو میدیدن که ما نمیدیدم خلاصه شب بدی رو پشت سر گذاشتیم نصف شب خواستیم بریم دستشویی و طبق معمول بابای بچه ها هم همراهم اومد تو حیاط که رسیدیم یه لحظه پس افتادیم دیدیم داخل حیاط خونه پر از فضولات و اشغال هستش حتی به در و دیوار هم پاشیده شده
اقا میرزا هم که مثل ما نتونسته بود بخوابه به پدر بزرگم گفت یک گوسفند سر ببر و پیاله ای از خونش برای من بردار و دل و جگرش رو هم درار بیرون طبق دستور درویش بسرعت گوسفند ذبح و خون و دل و جگر کاملش رو دادن به درویش درویش به تنهایی از منزل خارج و نزدیک طلوع افتاب با روسری مادر بزرگم برگشت و به مادر بزرگم گفته بود که مشکلت حل شده و هیچ خطری خودت و بچه اتو تهدید نمیکنه ولی در عوض باید این بچه اخرت باشه چون اگر بار دیگه باردار بشی صد جان داشته باشی یکیش رو بسلامت در نمیکنی و بدون دریافت دستمزدی وسایلش رو جمع و حتی صبحانه هم نمیخوره و بدون پاسخ به هیچ سوالی براه خودش میره
دایی مجیدم یعنی برادر ته تغاری مادرم اینا که همه این حوادث زمان باردار بودن اون برای مادر بزرگم پیش اومد الان پدر ۳ فرزند هست و نزدیک به ۳۸ سالشه و طبق قولی که به میرزا دادند اسم مجید رو که میرزا پیشنهاد داده بود روش گذاشتن
پایان