زمانی که داداشم به دنیا اومد ۴ سالی بود مامانم با یکی بهش خیانت میکرد و همون زمانا بود که بابام فهمید و مادرمم باردار بود و بابام بخشیدش تا قبل اون همه جنین های پسر مادرم سقط میشد و به طور تعجب آوری اون بار سقط نشد
وقتی دنیا اومد رنگ پوستش و چشمش با ما فرق میکردم ما خانوادگی و اجدادی همگی چشم رنگی بودیم ولی داداشم چشمش قهوه ای شد الانم ک بزرگ شده اصلااا اخلاقش مثل ما نیست و دقیقا شبیه همون طایفه و قومی هست ک مادرم باهاش ب بابام خیانت کرده بود
بابام طی این چند سال هیچوقت پیش نیومده بوسش کنه همه ش باهاش دنبال دعوا میگرده من واقعا مثلا عشق بابام رو نسبت ب خواهر کوچکم حس میکنم ولی میبینم ک هییییچ احساسی نسبت به داداشم نداره جوری باهاش رفتار میکنه انگار دشمن خونیش هست امشبم سر یه بحث کوچیک زدتش داداشم کلاس هشتمه الان دیگه هم دلم به حالش میسوزه هم چون اخلاقش خیلی چندش اوره و حقش بود میگم خوبش کرد ولی باز میگم بچه تو این سن گناه داره خب
خیلی ناراحتم براش نمیدونم باید از شر این خانواده کجا برم😔