از دیشب اعصابم خرابه خیلی مفصله من خیلی خلاصه میگم ما برای خواهرم جشن شب یلدا گرفتیم تو عقد بد ک شوهرش گفتن ما تعدادمون بالاس باید ی جای شیک ب صرف شام مهمونمون کنید ۷۰نفر بودن خونه بابامم هیچ رقمه قبول نداشتن ماهم رفتیم باغ یکی از آشناها و گرفتیم اینا اومدن ن سلامی علیکی هیچی چندتاشون با کفش اومدن داخل ک گفتیم کفشاتونو دربیارید گوش نکردن بد خواهر بزرگم رفت تو آشپزخونه پذیرایی کنه همه مرداشون رفته بودن تو آشپزخونه قشنگ دیدم دارن خودشونو میمالن ب خواهرم خواهر هر طرف برمیگشت ی جاش میمالید ب یکی منم عصبی شدم گفتم خب بیاید جلوتر بشینید ک بازم نیمدن بد یکی از مردا جعبه شیرینیو سر از خود برداشت برد پخش کرد ب همه ۳/۴تا میداد چون ی نفر مهمونم از سمت ما نبود همه طرف داماد بودن باز من داد زدم شیرینیو ازشون گرفتم ینی چنگ زدم قشنگ از اینور هی گیر داده بودن باید اهنگ فلان جور بذارید ک ما نداشتیم تو فلش ده نفر ریخته بودن پای باند ک وصل بلتوث بشن منم گفتم ب داداشم اهنگ بذار هرکی خاست برقصه هرکی ام نخاست بشینه سرجاش چون فیکس نیم ساعت داشتن دنبال اهنگ محلی خودشون میگشتن خیلی اعصابمو خورد کردن همشم ارد میدادن این چ مجلسیه این چ وضعیه و فلان
کاش خواهرت روی وصلت با این قوم یعجوج معجوج تجدید نظر کنه
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی
جاریمو بعد مدتها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳
پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم میخوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉
شدیدا خودشون باکلاس تر از شما انگار حس می کردن چقدر رو دادید بهشون
اینا که مثل گاو رفتار کردن
کدوم کلاس؟
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی