2777
2789

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

بلخره کیه پرا هرکی یچیزی میگه😂

۳۰اذر شب یلداست همیشه یادت بمونه😂

zendegi_jawaherپیج اینستا داستان زندگی جواهر دختری که تو دهه شصت با مرد وحشی ازدواج میکنه با وجود علاقه به همسایشون اونو به عقد مردی چند برابر سنش در میارن و تو سن چهارده سالگی مجبور به ازدواجش میکنن چون پدر مادرش فوت شده بودن و زنداداشش فقط میخواست ازش خلاص بشه داستان قشنگیه امیدوارم بخونید و لذت ببرید
خوب چمیدونم:/ چیز عجیبیه مگه

از عجیب هم اونور تر😏

غلطهای املایی شما، خواه ناخواه شخصیت شما رو در نظر دیگران تنزل میده. شمایی که اکثرتون تحصیلات دانشگاهی دارید واقعا خجالت‌آوره این حجم از غلط املایی!!!! باسوادانِ بی سواد!

32 اذر هس

کاربری دست دو نفر شایدم سه نفر هرچی دلمون بخاد میزنیم هرچی دلمون  بخاد میگیم مفهوم شد؟ بخونین قشنگه✨امروز هم به یادِ دورانِ اولِ آشنایی مان فنجان قهوه ام را کنار پنجره آوردم و بر روی صندلی چوبیِ قدیمی روی بالکن نشستم و چشمانم خیره به کوچه بود تا باز هم از کنارِ قلبم گذر کنی و من از ابتدا تا انتها با لبخندی از سرِ عشق بدرقه ات کنم! توهم مرا ببینی و خنده هایمان باهم تلاقی کند برایت دست تکان دهم و توهم دست به سینه چشمکی روانه قلبم کنی)) امروز ساعت ها منتظرت نشستم. تمام خاطره هایمان را چندین بار دوره کردم، گاهی خندیدم و گاهی اشک ریختم، نگرانت شدم، بسیار دیر کرده بودی. اما بازهم به انتظار نشستم. نشستم اما نیامدی که نیامدی... داستانم آنجایی تلخترشد که یادم آمد دیگر همسایه مان نیستی؛ رفتی و هیچ گاه قرار نیست باز گردی! یادم آمد دیگر آنکه باید از کوچه دیگری گذر کند منم، نه تو! قرارمان به باغی سبز تغییر کرده بود. نگاهم به قهوه تلخی که سرد شده بود خیره ماند تا اینکه آسمان برای دلتنگی ما گریه اش گرفت. قرارمان به اندازه کافی دیر شده بود پالتویم رابه تن کردمو چترم را برداشتم کتونی های سفید رنگم را پوشیدم به سوی تو به راه افتادم. تنها قدم زدن زیرِ بارانِ پاییزی بسیار غم انگیز است اما، راهی که آخرش رسیدن به تو باشد را باجان می پیمایم! راستی تو درزیرِ تلی از خاک بوی باران را میشنوی؟ به تو میرسم و خاکت را با تمامِ جان بغل میگیرم و چشمانم به قاب عکست خیره میماند♡چشمانم همزادِ باران میشود و لب به شکوه و گلایه میگشایم)) شاید تقدیرِ میخواست که ما اینگونه کنارِ هم باشیم: تو در سردی خاک و من در این جهانِ سرد غریب و دلتنگ نگهبان خاطره هایمان باشم آری عشق زیبا میکُشد جانِ آدمی را... ــ💔

پارسال بود

نخیرم سال بعده

zendegi_jawaherپیج اینستا داستان زندگی جواهر دختری که تو دهه شصت با مرد وحشی ازدواج میکنه با وجود علاقه به همسایشون اونو به عقد مردی چند برابر سنش در میارن و تو سن چهارده سالگی مجبور به ازدواجش میکنن چون پدر مادرش فوت شده بودن و زنداداشش فقط میخواست ازش خلاص بشه داستان قشنگیه امیدوارم بخونید و لذت ببرید
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792