اول از همه نمیخوام قضاوتم نکنید چون من بشدت قلبم شکسته. دوسال پیش وقتی رفتم سرکار من و همکارم باهم آشنا شده بودیم و هدفمون ازدواج بود من 25سالم بود و خونواده سختگیری داشتم که اصلا تا حالا نذاشتن با هیچ پسری حتی پسرای فامیل سلام کنم و وقتی رفتم سرکار یه آدم غیراجتماعی بودم که دیدم تو محیط کار نمیتونم این روش رو پیش ببرم چون توی ارتباط برقرار نکردن، اعتماد به نفسم بشدت ضعیف شد و توی خونوادمون خواهر و برادرام هم اعتمادبه نفس ضعیف داشتن.من بار اولم بود که آشنا میشدم و از هیچی خبرنداشتم ولی واقعا دوسش داشتم.فهمیدم مشکل بزرگی داره و نیاز به کمک مالی داره خیلی بهش کمک کردم با حقوقی که دستمو میگرفت.اگه لباسی میدیدم یا چیزی که به دلم مینشست براش کادو میگرفتم و قلبم شاد میشد.خلاصه فهمیدم یارو تو گذشته دوست دخترای زیادی داشته در حد حرف زدن و شاید مثلا گرفتن دست و دیدار. آخریشم دانشجوش بود که سه چهار سال باهم بودن و بعدا پدر دختره بخاطر مسائل قومیتی و مشکلی که پسر براش پیش اومده بود کات کرده بودن.ولی همو دوس داشتن.دختره هم خونوادش میدونستن با پسره بود حتی میرفت خونشون و کلا همکلاسیاش و همکارا و...میدونستن باهمن.بعد از کات، دختره شروع میکنه به زدن ژل و بوتاکس وعمل و...پیج بلاگری میزنه و همش حرفاش راجب دوست پسره و اینکه من هول نیستم واینچیزا. همکارم هم میدید. جالب اینجاست که همه همکلاسیای پسر، میگفتن آره این قبلا دوست دخترم بود و فلان.من وقتی بااین پسربودم داداشم گوشیمو هک کرده بود و عذابم میداد میگفت کلا همکار نیاد خواستگاری وگرنه به بابا میگم با این پسر بودی و بابا زنده ت نمیذاره.کارم به بستری کشید بااینکه من هیچوقت بااین پسر بیرون نرفتم فقط چت و تماس.خلاصه به پسره گفتم دیگه نیا خونوادم ولی پولی که قرض دادمو پس بده.