بابا بزرگم و به خاک سپردیم شب خونه ی ما مراسم بود و بچه های هیئت محل هم بودن همه پسر نو جوون و ۲۳ ۲۴ ساله
بعد رو حیاط خونه موکت پهن کرده بودن برا مراسم شب داشتم از رو موکت رد میشدم با گوشی حرف میزدم با نامزدم
این بچه هیئتی ها هم یه گوشه از خونه نشسته بودن و مشغول درست کردن باند و اینا
من اصلا اینا رو نمیدیدم داشتم راه میرفتم پام گیر کرد گوشه ی موکت به صورت رفتم تو زمین و اعصابم خورد بود یه سری چرت پرت و فحش هم دادم
پاشدم نگام افتاد. به اینا سر صورت از خنده سرخ نمیتونستن بخندن
منم از خجالت آب داشتم میشدم فرار کردم