بین بحث و دعوا گفت همه هم سناتون بچه دارن،تا بهار وقت دارین برین سرخونه زندگیتون،چن بار گفت منم اعصاب ریخت بهم پاشدم رفتم
حالا جلو خودمو گرفتم نه که شماها مهمونی،عروسی،عزا،خیلی میرین مردم ببین منو،مثل مادر فلان و فلان زرنگین و...همیش خونن از اسمون پسر و مردم منو ببینن
تقصیر من هرکی خاستگارم بود شل وکور بوده؟؟
اه دیگه مخم نمیکشه،حالا هیچ جام تنها نیمرما ،بخدا دیدم جایی یه گوشه ای تنها بودم یکی فرکانسی نخی چیزی داذه،
پس من چجوری ازدواج کنم پس ،
۳۱سالم،کوچیکتر از منم بچه داره،خیلیم خوشبختن