من از سال پیش میدونستم زن داداشم مشکل بارداری داره ولی به هیچ کس نگفتم هیچ سوالی هم نپرسیدم ازشون گفتم مشکل خودشونه و خودشون ازهمه بیشتر ناراحتن.حالا چند شب پیش زنگ زدم داداشم و گفت اومدیم دکتر و ازصبح تو خیابونم و منتطر زنمم که از مطب بیاد و کلافم از ترافیک گفتم خب مزاحم نشم حالا که اذبتی بعد خودش شروع کرد حرف زدن که مشکل داریم و کلی خرج داره و ندارم و باید فکری کنم.منم کلی باهاش حرف زدم که حالا خسته ای زنت نیاد و چیزی بگیش و دلش بشکنه دیگه هرچی باشه اون ازهمه ناراحتتره.بعد گفتمش خب حالا براعملش زنگ بزنم حالشو بپرسم گفت اره بزن خ شحال میشه.من خر هم دیشب زنگ زدم بهش و کلی دلداری دادمش و اخرشم گفتمش نکنه ناراحت بشی که ازت پرسیدم باید ببخشی گفت نه بابا این چه حرفیه میدونم به کسی نمیگی گفتمش خیالت راحت توام مثل خواهرمی.حالا زن داداشم پیام داده کلی از بدی داداشم گفته و میگه رفتم خونه بابام بعدم گفت زنگ نزن جواب نمیدم که بهت بی احترامی نکنم .گفتمش خب زنگ میزنم داداشم بینم چرا ایجوری بهت گفته .بعد پیام داد ولش کن زنگ نزن فقط میخاستم بدونین..زنگ زدم داداشم گفت بابا کل خانوادش و داماداشون و خاله هاش از مشکل ما خبر دارن منم حالم بد بود باتو حرف زدم حالا کلی فوش بم داده که چرا به خواهرت گفتی و زده ظرف شکونده و گفته مشکل منه به تو خانوادت ربط نداره داداشمم گفتش خب برو خونه بابات بینم مشکلت حل میشه.حالا داداشمم گفته به کسی نگو و من به خانوادم هم نگفتم .حالا این وسط من بگم نگم به زنش چی جواب دادم اصلا هنگ شدم .وقتی خاله هات میدونن یا داماداتون حالا منم که خواهر شوهرتم فهمیدم.مگه چی شد.اخه من از ماهها پیش این حریانات رو میدونستم و نگفتم کلا توی این ۴سال یکبار فقط خودش گفت برام دعا کن منم گفتمش ایشاالله هرچی بخای خدابهت بده.حتی هیچ وقت من و خواهرم یا بقیه زن داداشا از نپرسیدیم که رفتی دکتر نرفتی چی شد.اعصابم کلی بهم ریختس بخدا