لایک
دیگه خلاصه نشستیم دیدم چندتا خانم اونجان با دوتا بچه مام با مادرش مشغول حرف وخنده بودیم دیدم یکی زد تو بشقابم نگاه کردم دیدم یه پسر بچه اس چهار دست وپا اومده طرف من بشقاب منو بگیره منم یهو خوشم اومد ازش بغلش کردم بوسیدمش یهو دوستم گفت برادرزاده امه 😔😔یهو خنده از لبام رفت وشوکه شدم نگو یه سال برادرش ازدواج کرده
برادرش خیلی یه دنده و کینه ای بوده بهتر که باهاش ازدواج نکردی
عزیززززرم 💔 قسمت هم نبودید
الان چی شما ازدواج کردی راضی هستی از زندگیت؟
برادر دوستتون زندگیش خوبه؟
به خاطر اینکه ناراحت نشم دوستم تواین مدت چیزی بهم نگفته که ناراحت نشم خلاصه هر طور بود خودم جم وجور کردم بعد نیم ساعت خداحافظی کردم ولی از خونه اونا تا خونه خومون با پا برگشتم بغض داشتم تو دلم گفتم الهی خوشبخت بشه درسته تواون مدتی که خواستگاری بهم خورد تا رفتم خونشون دانشگاه رفتم وخواستگار داشتم ولی هنوز دلم پیش اون بود چون واقعا دوستش داشتم
چهقدر غمگین بود اخرش😭
😭😭😭😭
حالا دیگه بعد ازاون دوستم چندسری کسایی معرفی میکرد برای خواستگاری ولی همشون سرانجام نمیگرفت دوستم بچه دار شده بود رفتهه بود شهر دیگه دیگه تلفنی ارتباط داشتیم تاآخر یه روز به دوستم گفتم انگار داداشت نفرینم کرده 😂چون بعد اون خواستگارام بی دلیل میرفتن دوستمم گفت نبخدا اتفاقا اونم دوستت داشته ولی قسمت نبود میگفت ای کاش تو عروس ما میشدی منتت داشتیم ولی چه کنیم دوست داشتیم بیایم دوباره خواستگاری ولی داداشم لج کرده
دیگه خودش رفته خواهر دوستشو انتخاب کرده مام مجبور شدیم ولی پشیمون شدیم بهم نمخوردیم دیگه برادرش دست زنشو میگیره میره شهر دیگه حالا اون دوتا بچه داره ومن هنوز مجردم😂😂
تموم شد
