من فردا امتحان ریاضی هم دارم.
ولی خب راستش چیزی که عذابم میده حماقتمه...
ببین من یه دوست صمیمی داشتم از کلاس اول ابتدایی تا ششم،۳سال راهنمایی اون یه مدرسه دیگه منم رفتم یه جای دیگه.الان دوباره توی یه مدرسه ایم.بعد دوباره با هم صمیمی شدیم تا اینکه من عاشقش شدم.دوستام گفتن برو بهش بگو.منم رفتم گفتم.گفت باید فکرام رو بکنم.دوستام بخاطر اینکه نگه نه رفتن گفتن جرئت حقیقته.امروز رفتم بهش گفتم در حقیقت،جرئت حقیقت نبوده و...؛یه جوری برخورد میکرد که انگار اوکیه ولی زنگ بعد یه جوری بی محلی کرد که سر کلاس فارسب مثل ابر بهار گریه میکردم.