من سه ساله عقد کردم نامزدم پر عممه و تز قبل خانواده ها میشناختن همو و مامانم راضیک کرد بله بدم
ولی مادر بزرگ شوهرم(پدریش) به شدت نا راضی بود و میگف نباد با فلانی (من) ازدپاج کنی وقتی دختر عموت مجرده و ....
خلاصه نتمزدم اینا ب حرفش نکردن و اومدن
یک ماه پیش مادر شوهرم با این خانوم سر من بحث میکنن و مادربزرگ نامزدم هرچی حرفه بار منو خانودم میکنن ک ای اینا چیمارن و اینا هرچی از دهنش در اومده ب مادر شوهرم گفته مادر شوهرمم از خونه بیرونش کرده
هفته پیش پدر شورهرم مادر شوهرمو مجبور کرده ک اشتی کنه با مادرش و اینا
دو شب پیش مادر شوهرم زنگ زد ب شوهرم میگه بیا مامان بزرگتو ببریم یه شهر دیگ پیش دکترش ک مریضه و اینا من ب شوهرم گفتم براچی وقتی ب زنت و خانوادش بی احترامی کنه تو ببریش دکتر با اینکع نه تا بچه داره و یه عالمه نوه باز مامانتم ببرتش کنارش باشه بعد نامزدم میگ تو خودتو تو این چیزا دخالت نده تو چیکار داری میگم من ب اونا کاری ندارم اونا هرچی از دهنشون در میاد میگن نامزدمم دیروز پاشده بردتشون از دیروز ک رفته اخر شب چهارتت پیام ساذه داده و تموم