اول ازهمه بگم بهتون من اصلا این آقارودوست نداشتم ویه جورایی مجبورشدم باهاش ازدواج کنم باهزاران وعده ودروغ منو مال خودش کرد این سه سال یعنی زندگیمو تباه کرد سرهرچیزی منو به گریه انداخت وشده به کتک زدن رسید اخرسرم گفت خودت مقصری یا باهام راه میای یا خودم برخورد میکنم اهنگ غمگین گوش دادم کتک خوردم گفتم پدرمو وبرادرمو خیلی دوست دارم اقا خون به پاکرده شب بلند بشم میرم سرویس بهداشتی میبینم وایساده پشت در میگه نگرانم میخام برم بیرون هرجایرم باید بامن بیاد میره ماموریت شناسنامهذوسندازدواجم میبره که یهو من نرم شب بیدارمیشم میبینم نشسته بالا سرم گریه میکنه میگم بخاب میگه میترسم بخابم بزاری بری چیکارکنم من میگم مشاوربیا نمیام دانشگاهرحقوقرقبول شدم نزاشت برم الانم علوم تربیتی میخونم بامن میاد سرکلاس استاد میخاد سوال بپرسه میگه من به جاش میتونم جواب بدم بریم خرید یاشب میریم یاجمعه چیکارکنم مشاورم نمیاد دیوونه شدم ازدستش