بخاطر یسری مشکلات خونوادگی بهم خوردن رابطم با بقیه و بچه دار نشدنمون دو روزه خیلی فکرم درگیره و دپرسم
شوهرم فقد ب فکر عشق و حال خودشه نه میاد منو ببره بیرون ن هیچی از بس اخر هفته ها همش بهش یادآوری کردم منو ببر خونه مامانم بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم آی حوصلم سررفته دلم گرفته از بس ازینکه بهش همش یاداوری کنم تو باید منو خوشحال کنی بیزار شدم الانم هیچی بهش نگفتم ببینم خودش عقلش میکشه
دیدم رفت بیرون دنبال کاراش و فلان طبق معمول هیچ پیشنهادی نداد و فقد خواست با چرت و پرت گفتن و الکی خندیدن مثلا حالم خوب بشه
سرم خیلی درد میکنه از فکر زیاد همش اشک میریزم باشگاهم میرم فکرم عوض شه ورزش کنم اونجام اشک ریختم😔
چقد مردا بی درکن تا کی باید یادش بندازم چیکار باید بکنه