عمه ی بزرگ من فوت شد امروز صبح اونا تو یه شهره دیگن منو داداشم یه شهره دیگه
من صبح کلاس داشتم از کلاس که اومدم داداشم خبرشو بهم داد من از پدرم متنفرم بخاطره تمام کارایی که با مادرمو خانوادم کرده و همین باعث شد از کله خانوادشم متنفر باشم واقعنم همشون بد ذاتن و ادمای مریضین بگذریم داداشم گفت مظلوم بود خیلی گناه داشت من گفتم من هیچ مظلوم بودنی تو هیچ کدومشون نمیبینم تو ماشین بودیم اونموقع بعد چند دیقه گفت من برام سواله که تو چرا این حرفو زدی من چیزی نگفتم بعد اصرار که چرا منم گفتم من نمیخوام به تو بگم چرا بس کن دیگه اومدیم خونه و باز ادامه داد که چرا وقتی یه ادمی رو انقدر کم تو زندگیت دیدی همچین حرفی دربارش میزنی فکر نکنم جمعا دو ساعت دیده باشیش داداشم از داییم کینه ی قدیمی به دل دارن واسه همین هر وقت اسمش میاد یه چیزی باید بپرونه منم بهش گفتم تو چرا انقدر به دایی تو هین میکنی فکر میکرد من دلیلشو نمیدونم با اینکه مادرم بهم گفت خلاصه گفت چرا بعد گفت فقط من نیستم که ازش بدم میاد اسم چنتا از دخترخاله پسرخاله هامو گفت اونام بدشون میاد بعد گفت حالا که داییتو دوس داری باشه من دیگه چیزی دربارش نمیگم بنظرم این حرف واقعا بچگونس اینو گفت و رفت بیرون اعصابمو خورد کرده چیکار کنم...