من و خواهرم وقتی کوچیک بودیم مامانمون مارو فرستاد مغازه مغازه تا خونمون یکم دور بود موقع برگشت یه موتوری پشت سرمون می اومد وایستاد به خواهرم گفت تو اون کوچه بغلی یه پیرزنه چادرش افتاده بیا کمکش کن سرش کنه خواهرمم قبول نکرد از اون ور کوچه ام یه پیرمرده داشت میومد موتوری تا پیرمرده دید رفت نزدیک های خونمون بودیم یه دفعه دیدیم صدای موتور میاد تا رومون بر گردوندیم دیدم همون موتوری هست منو خواهرم با سرعت فرار کردیم به سمت در خونه خداشکر در حیاط نه بسته بودیم پریدم تو خونه لحظه اخر موتوری همین طوری دستش دراز کرده بود که خواهرم از پشت برداره بزاره روی موتور فرار کنه خدا رحم کرداون روز خدا بخیر گذروند چند روز بعدش منو خواهرم صبح میرفتیم مدرسه دوباره همون موتوری افتاد بود دنبالمون راه مدرسمون یه بازار سر. پوشیده بود صبح همون طوری تو بازار دنبالمون بود من از یه راه فرار کردم تو بازار خواهرمم از راه دیگه موتوریم افتاد دنبال من چنان با سرعت میدویدم که اصلا نمی فهمیدم لحضه اخر دستش دراز کرد که از پشت کیف منو بگیره منم خودم انداختم تو مدرسه