در پاریس خواهم مرد
در پاریس و این مرا نمیرنجاند .
شاید در پنجشنبهای ؛ مثل امروز در پاییز .
پنجشنبه خواهد بود
چرا که امروز هم پنجشنبه است
همین حالا که دارم این سطرها را مینویسم
شانههایم زیر باران است .
هیچوقت مثل امروز روی برنگرداندم
و در راه تنها نبودم .
« سزار وایه خو » مرده است .
بر سرش ریختند
و با آن که کاری به کارشان نداشت
همگی با ترکه و طناب بر تنش کوبیدند .
و شاهدان این ماجرا
پنجشنبهها ، شانههای خردشده ،
تنهایی ، باران و جادهها هستند .
سزار_وایه_خو