سلام به همه...
چندروز پیش برادرشوهرم تصادف کرد و فوت شد. جوان و مجرد بود.واقعا ناراحت شدم.شوهرم رفت دنبال کارای تحویل جسد و...، من با بچم اسنپ بین شهری نشستیم و رفتیم شهرستان. خودمو که رسوندم خونه مادرشوهرم همینکه رفتم تو مستقیم رفتم کنارش که بغلش کنم، بدون اینکه نگاهم کنه خودشو ازم دور کرد و با نفرت گفت دیگه پسرم نمیاد خونه تون. مزاحمتون نمیشه. خیالتون راحت...
من جلوی جمع خیلی حس بدی گرفتم.طی این چند روز پنج مرتبه بهم همین جمله رو گفت. غیر مستقیم هم در قالب گفتگو با بقیه هی میگه که هم سن و سالای بچه ی من باید بترسن که پر از کینه و حسادتن، بچه من که جاش خوبه...کلا باهام سرده.بهش حق میدم. داغداره، شرایط روحی مناسبی نداره اما اینکه جلوی جمع، جلوی شوهرم اینجوری میگه اصلا کار درستی نیست. خیلی حس بدی بهم دست میده. خب همسرم خیلی تحت تاثیر مادرشه. ممکنه باور کنه و روی تعامل ما هم تاثیر بذاره این قضیه.