اول بگم ۲۱سالمه
از عصر یکم حس کردم گلوم گرفته ، چای و پرتقال و .... همه چی خوردم ولی تاثیر نداشت
من هرسری اینطوری بشم یه قرص سرماخوردگی میخورم خوب میشم دیگه مریضیم ادامه پیدا نمیکنه
رفتم یخچال دیدم قرص سرماخوردگی نداریم
از اونجایی که این هفته ۲تا میانترم سخت و طاقت فرسا دارم
حاصر شدم برم داروخونه روبرو خونمون قرص بخرم که دیدم بستس
ساعت ۹ونیم شب بود تقریبا
اطرافمون داروخونه شبانه روزی نبود باید میرفتم یه منطقه دیگه
دیگه حاصر شدم که با ۱۸۳۳( تاکسی تلفنی) برم ، بابام گفت کجا ، گفتم با ۱۸۳۳ میخوام برم قرص بخرم ،داد زد نریییییی ، شبه ( از قصد گفتم میخوام با ۱۸۳۳برم که بلکم بلند شه بره برام قرص بخره )
دیدم نه خودش رفت ، نه گفت بیا ماشنیو بردار برو، نه گذاشت خودم برم 😐😥😔
خیلییییی دلم شکست ازش خیلیییییی
خدا شاهده هرررررسری زنگ میزنه به خواهراش میگه هرجا خواستین برین بگین من بیام برسونموتون، هروقت خواهراش زنگ میزنن هررررکاری داشته باشه میزاره کنار اونارو میره میبره میاره هرجا بخوان ، اونوقت نرفت برا بچش یه قرص بخره 😔
بارها این اتفاقا افتاده بار اول نیس
هم از مادرم هم از پدرم خستم خیلییییی خسته