من ماندهام با خندههایی سرد ، با گریههای گاه و بیگاهم ، اصلاً نمیفهمم چه میگویم ، اصلاً نمیفهمم چه میخواهم ، من ماندهام تنهای تنها؟ نه! تنهایی من جمعیت دارد ، تنهایی من حاکمی تنهاست که ظاهرا محبوبیت دارد! من ماندهام با شمعهایی که نمیمیرند ، بغض غریبی دارم امّا نه! باید بخندم!