عکساشونو که دیدم ناخودآگاه بغض کردم
مهاجرت کرده چندساله ندیدمش
ولی هرچی خاطره دارم ازش خاطره خوبه
یه دخترخاله مهربون زیبا و خاکی
ما هم دعوت بودیم من جمله خودم ولی چون خارج از کشور بود مراسم سخت بود نمیشد رفت
با دیدن قاب خانوادش که خیلی برام دوست داشتنین ، دلم واسه همشون تنگ شد یهو گریم گرفت الان😅 دلم میخواد همشونو بغل کنم و از نزدیک تبریک بگم به تک تکشون...
نمیدونم چجوری بگم ولی وقتی یکی که دوستش داشتی ازدواج میکنه هم آدم خوشحاله واسش هم یه بغض توأم با ذوق که چقدر زمان زود میگذره
باورم نمیشه که الان دیگه کم کم نوبت خودم قراره برسه