بهترین حسم زمانی بود که از پایان نامهام دفاع کردم و بعد از یک سال و نیم تونستم یه نفس راحت بکشم . انگار رو ابرا بودم و همش نیشم باز بود، وقتی رسیدم خونه کلی با آهنگ اِبی عالی و سندی رقصیدم🤣
بهترین جایی که بودم : رفته بودیم شمال و با بابام تو ماشین دعوام شده بود (خودمم حال روحیم خوب نبود ) یهو توی ماشین گریم گرفت و داشتم بی صدا گریه میکردم، به زور جلوی خودم رو گرفته که صدام در نیاد. داشتم دعا میکردم که تصادف بشه و بمیرم یا اینکه توی ماشین سکته کنم اما یهو دیدم داریم از کنار یه جای قشنگ رد میشیم، ما تقریبا بالا بودیم و یه مزرعه سرسبززرزز پایین بود(یا شاید زمین شالی بود) و یه کلبه اون وسط و یه گاو سیاه سفید کنار کلبه، آسمووون آبییییییی با چند تیکه ابر.... خیلی قشنگ بود ،دلم میخواست پیاده بشم برم اونجا. عین نقاشی بود