من سر لجج با شوهرم ک دعوا کرده بودیم اون موقع دوست بودیم میخاستم زن یکی از خواستگارام بشم با اینک ازش خوشم نمیومد مامان بابامم بشدت مخالف بودن منم سرم دااغ
خلاصه شوهرم هر جور بود اومد خواستگریو قسمت هم شدیم
حالا این پسره اشغال ول کن نیست خدا ازش نگذره شب عروسیش بخدا از اول تا اخر یجوری نگام میکرد ک از سالن فرار کردم گفتم الان حرف در میاد
امشبم بابام نذری دشت من رفتم پای دیگ بررا همکار شوهرم غذا بکشم این بیشعور اومد گشت دور من جور ک نفسش به من میخورد نکبت منم هرچی جامو عوض میکردم میومد دنبالم اخرشم خودشو زد بهم عوضییییی مردک شبیه میمونه حالم ازش بده بدبختی اینک هم همسایه است هم اقوام
ولی خدرشکر کم میبینمش