2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 25647 بازدید | 1701 پست


پارت_938#  




اسماعیلی سرشو بالا گرفت و با نگاه عاقل اندرسفیه من و حاجی روبه‌رو شد. نگاه خاص‌شو رو‌ صورتم چرخوند.

نگاه بی‌تفاوت من چیزی یادش آورد. رو به سمت اسفندیاری کرد:

- راستی هر کی در مورد خانومای این کمپ مخصوصاً خانوم دکتر محمد چیزی بهتون گفته، همه‌ش دروغ بوده.


دستی به کمر گرفت:

- اگه پیداش کنم، حتماً تنبیه سختی در انتظارشه.


- خانم‌محمد شمام بفرمائید سر کارتون.


زدم به سیم آخر، هر چی بلد بود بارم کرد و حالا... برم!! به همین راحتی!

- این خانم به من و دیگران خیلی توهین کردن، باید بیان و از همه عذرخواهی کنن.


ابروهای مداد کشیده‌ی اسفندیاری جایی برای بالا رفتن نداشت.

اسماعیلی انگار منتظر یه جرقه بود، دست برد پشت گردنش و رو کرد سمت دکترِ مات و خشمگین.


- ایشون راست میگن، شما یه کار مهمتر دارین که امروز باید انجام بدین... موقع نهار تو غذاخوری بهتون میگم.


- چه... چه کاری آخه؟


جوابی نشنید.

با حاجی که رضایت از قیافه‌اش میباره و لبخند به لب داره خداحافظی کردم و از کنار اسماعیلی و اسفندیاری رد شده و زدم بیرون.


مهدیار گریه و زاری میکنه و شیر نمیخوره. بلقیس بُردمون انباری که بغل آشپزخونه بود. پر از گونی برنج و ماکارونی و چای و رب... چند تا یخچال بزرگ کنار هم که توشون پر از خوراکی بود.


- لیلا اینجا ساکت و آرومه، من خودم هر وقت بخوام راحت و بدون هیچ سروصدایی یه کم بخوابم... میام اینجا.


دستمو گرفت و برد پشت یخچال‌ها.

- اینجا رو این تخت، شیرش بده و تخت بگیر بخواب.


هوایِ خیلی عالی داشت، مثل هوای درمانگاه. بویِ موادغذایی میاد، بوی زندگی... پالتو و پوتین‌هامو درآورده و مشغول بدقلقی مهدیار شدم.

رو زانوهام‌ نشوندمش و به صورتش نگاه کردم، پسرم خندید، روزبه‌روز بیشتر شبیه سعید میشه.


کنار هم‌ رو تخت، اون شیر میخورد و من تو افکار وول می‌خوردم.

دکتر اسفندیاری یه عقده‌ای به تمام معنا بود. چرا آنقدر ازم بدش میاد؟ کی این همه اطلاعات هنوز از راه نرسیده، از من و کمپ بهش داده؟ به احدی شک دارم، با سرخ و سفید شُدناش، خودش رو لو داد.

اسماعیلی چه خوش‌‌قلب شد یِهو!! می‌تونه با خوش‌ قلبی، این اسب چموش رو رام کنه؟


#نویسنده_نجوا



پارت_939#  




به قول ترمه؛ هیچ چیز به پایِ خوش‌‌قلبی نمی‌رسه. تا میتونی با همه به مهربونی و احترام‌ رفتار کن... تو آینده‌ی این کشوری، با مهربونی میتونی تو دلها جا باز کنی.

حرفای ترمه،‌ یادش به‌خیر... خیلی وقته دیگه یادی از گذشته نمیکنم. انگار تو زندگیم فقط مهدیار رو دارم. کسایی که از گذشته آسیب دیدن، خیلی صادق هستن. دیگه به کسی احتیاج ندارم. خودم و پسرم برای هم کافی هستیم.


- لطيف باش، اجازه نده اين دنيا دلت رو خشن كنه... نذار درد تو وجودت نفرت بِزاد، اجازه نده تلخیا، شيرينى وجودت را بدزدن.


حرفای خوبی میزد... از امید و آینده.

آینده‌ی کشوری با شاهدختی من... همیشه آرزوها نباید رنگ واقعیت بگیرن که!! در حد آرزو میمونن و آروم آروم از صفحه‌ی ذهن و دلت محو میشن.


ناخن‌های بلند مهدیار که تو پوست تنم نشست، آخم رو بلند کرد و لبخند رو به لبام چسبوند. نگاهم کرد و خندید.


ترمه... کدوم گوشه‌ی دنیا بود و من کجا؟

روزگارِ ما، انقد تند چرخید که من از چرخ و فلکش افتادم زمین و ازشون جا موندم.


مهدیار کم‌کم غرق خواب شد.

موهامو باز کرده و ریختم‌ رو بالش... بلند شدن. با لمسِشون یاد روزی افتادم که موهایِ بلندم رو از ته تراشیدن، خواه ناخواه دندونام رو هم سابیده شد. دل چرکینم از روزگار...

فکر نمی‌کردم با اون شرایط سه روز هم دووم بیارم، اما حالا.... با وجود یه بچه، مو که سهله جونم رو میدم تا آسیبی بهش نرسه.


تا ظهر کنار مهدیار خوابیدم...


- ساعت خواب، گفتم که اینجا جون میده برای خوابیدن... اما دیگه نه انقد! نهار رو میکشیم، پاشو دیگه... پاشو به این بچه شیر بده و زود بیا پیشمون.


با استرس نگاهم رو تو انباری چرخوندم.

- باشه... الان میام.


کنارِ یکی از آشپزا وایسادم و سینی‌‌ها رو یکی یکی میدم به آشپز و اونم برنج میریزه و میده دست یکی دیگه تا خورشت بریزه رو برنج... یکی از زنا هم یه وَرِ سینی، ماست و خیارشور میذاشت. تقسیم کار رو بلقیس میکرد، بی‌نقص و مرتب.


اون سینی دست به دست میشد تا برسه به دست یکی که تو صف ایستاده. با دیدنم سلام و خسته نباشید خانوم دکتر گفتنا بالا گرفت، احوال مهدیار رو میپرسن. محبت، بهترین دارو برای قلب‌های شکسته است.


یکی از آشپزا با دستمالی که به مچش‌ بسته عرق پیشونیش رو گرفت و با خنده و شوخی گفت:

- خانوم‌ دکتر شما که اینجا باشی دیگه کسی ما رو نمی‌بینه ها.


با سلام و خسته نباشید اسماعیلی، همه صاف وایسادن و جوابش رو دادن.

#نویسنده_نجوا


یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.


پارت_940#  




پشت سرش خانم اسفندیاری که حالا مدل موهاش و آرایش‌شو عوض کرده و یه بلوز پشمی خوشرنگ به تن داشت وارد شد.


- این چیه؟ من تو اینا غذا نمی‌خورم، بشقاب ندارین؟


با دیدنم، صورتش چین افتاد و لباش رو نازک کرد. سنگینی نگاه منتظر دیگران، رو شونه‌هام سنگینی کرد.

- چرا ماتت برده، پرسیدم بشقاب‌ ندارین؟


- داریم، براتون میارم.


- اوکی، حتماً تمیز بشورش ظرفشورِ نمونه.


توبه‌ی گرگ مرگه، اسماعیلی که دید دکتر جدیدش آدم‌بشو نیست. کف دستاش‌ رو‌ چندباری به هم زد، همه ساکت شدن.


- خانوما و اقایون، ما یه تازه وارد داریم تو جَمعمون.


دکتر از من غافل شد و با خنده‌ای کش‌ اومده و ذوق سرریزی، رفت سمت رئیس.


- خانم دکتر اسفندیاری.


با دست نشونش‌ داد. دکتر خودش رو به اسماعیلی نزدیکتر کرد. چراغ سبز واضحی که در همان ساعات اولیه،‌ روشنش کرد و به پرو‌پای رئیس پیچید.

همه سینی به دست، نشسته و ایستاده داشتن اون دو تا رو تماشا میکردن.


- سلام... من شهلا اسفندیاری هستم، دکتر جدید اینجا.


اسماعیلی ازش فاصله گرفت. اهل این برنامه‌ها نبود که از تماسی لذت ببره و سوءاستفاده کنه.

نجمه می‌گفت یه تنه دل همه‌ی دخترای کمپ رو برده. با اینکه به قول حاجی لاغر مردنی بود ولی چشمای جذاب و نگاه خاصی داشت.

بلقیس هم درجوابشون میگفت مهدیارم چاق بشه با قد و بالایی که داره، دل می‌بره از همه... با نجمه سر این چیزا کَل‌کَل می‌کنن، مادر بزرگ‌های الکی‌ خوش.


نگاه از اسماعیلی گرفتم‌. حواسم رفت پی حرفای اسفندیاری، داره از خودش میگه.

صدای نازی داره... عشوه‌های خرکی هم کنارش، دیگه دیدن داشت.


- ایشون می‌خوان به خاطر یه سوءتفاهمی که اول صبحی تو‌ درمانگاه پیش اومد، از همه‌ی شما عزیزان معذرت‌خواهی کنن.


اسفندیاری مثل یه کوه، ریزش‌ کرد.

از اون دختر شاد یه دقیقه‌ای پیش چیزی نموند... صورتش سرخ شد و دل منم خُنک. با دهن باز به اسماعیلی چشم دوخت. به قول مریم خدابیامرز انگار تازه ویندوزش بالا اومد که چه خبره!!

#نویسنده_نجوا


پارت_941#  




- ب...بله... درسته... من... من یه معذرت... خواهی به همه ب‍ِـ... بدهکارم.


- خُـب؟

رئیس دست‌بردار نیست.


- خب... خب... بابت یه سری حرفا باید از همه... یعنی من‌و ببخشید که...


حاجی پدری کرد و نذاشت‌ زیاد سنگ‌ رو یخ‌ بشه، پادرمیانی کرد.

- خوبه دخترم، خدا ببخشه... غذا از دهن افتاد بفرمایید نهار.


صدای پچ‌پچ بلند شد. صورت دکتر بیشتر از این جایی برای کبودی و قرمزی نداشت. میتونم از اون فاصله صدای به‌هم خوردن دندوناش‌ و حرارت خشمش رو‌ بفهمم و حس کنم.


از کابینت بشقاب طرح گل سرخی که از مهمونیای مخصوص کشمیری جا مونده،‌ یکی برداشته و شستم. بشقاب پر از غذا رو دادم دستش... بدون تشکر و یا حتی نگاهی گفت:

- ماست و خیارشور رو هم خودت بیار بذار روی میز.


رفت و کنار اسماعیلی و حاجی و چند تا از نگهبانایی که قرار بود به زودی بازنشست بشن، نشست.


یه ماست و چند تا خیارشور تو بشقابی گذاشته و بردم براش... حاجی و بقیه سلامی دادن. سلامی سرسری کردم و بدون نگاه به کسی برگشتم آشپزخونه.


- یه دستمال تمیز بیار، زیر بشقابم رو تمیز کن.


قدم رفته رو برگشتم. با قاشق میز رو نشون داد:

- اینجا رو میگم، غیرقابل تحمله، تمیزش کن.


نیشخند کثیفی زد تا بیشتر بسوزم. تو نگاهش جشنی به پا بود دیدنی. فکر میکنه بالاخره تونسته من‌و بِشکنه.


نگاهی به میز انداختم، تمیز بود و برق میزد.

صدای بلقیس بلند شد:

- عقده‌ایِ بی‌خاصیت.


- باشه، تمیزش میکنم.


قطرات عرق روی تیغه‌ی کمرم بازی گرفته بودن. با دستمالی از کنار بلقیس رد شدم.

با حرص مشتی به بازوم زد:

- از این ادا و اطوارش مشخصه برا اسماعیلی دندون تیز کرده. غلط کرده تو نرو، بذار یکی از دخترا میز‌ رو دستمال بکشه.


برام مهم نیست کی برای کی دندون تیز کرده... این دختره زرنگ و زخم‌خورده است، میترسم آمارمو دربیاره و بدبخت‌تر از اینی که هستم بشم. البته بعید میدونم شاهدختی که همه میشناسن، تو قصر مجلل و لباسای زیبا و موی آنچنانی و آرایش‌ و جواهرات سلطنتی با اسکورت و ماشینای مدل بالا کجا و من لاغر تو یه پالتو رنگ و رورفته و چشمای گود افتاده با یه بچه به کمر کجا؟


بی‌توجه به حرفای بلقیس، رفتم سر میزشون، سکوتی آزاردهنده و نگاه‌هایِ زخم روی‌ نمک... اسماعیلی بُغ کرده، همه تو غذاخوری برگشتن و دارن نگاهم میکنن.

#نویسنده_نجوا


پارت_942#  




حاجی نفس عمیقی کشید و تو گوش اسماعیلی چیزی نجوا کرد و لب به دندان گزید.


- خانوم محمد اینجا تمیزه، لازم نیست...


بی‌احساس‌ترین نگاهم رو کوبیدم تو صورتش. قاشق تو‌ دستش، یخ زد حتی پلک هم نمیزنه‌. مردک هفت رنگ... چشماش رنگ خون گرفته، انگار شب‌ها خواب نداره!!


سِنِت که بالا میره کم‌کم تجربه‌های زیادی در مورد رفتار آدما کسب میکنی، اینو خوب یاد میگیری که از رفتار هر کسی ناراحت نشی. رفتار اونی ناراحتت میکنه که برات مهمه و تو براش ارزش قائلی.


اسماعیلی به خودش اومد، قاشق رو کوبید تو سینی و نگاهم کرد. عملاً نادیده‌اش گرفتم و بدون تمیز کردن میز برگشتم.

برای خودم هم تو سینی غذا کشیدم و با مهدیار برگشتم انباری.

اونجا برای من و پسرم دور از هر سروصدا و اسماعیلی و اسفندیاری و آلودگی‌هوا بهترین جا بود.


باید با بلقیس حرف بزنم اگه راضی باشه بیام اینجا... لااقل شب‌ها. خودم باید برای خودم مرحم باشم.


من خیلی زمین خوردم، خیلی تنها بودم،

خیلی گریه کردم تا فهمیدم این زندگی

جوری پیش میره که بهت بفهمونه

فقط باید به خودت تکیه کنی.


بلقیس راضی شد، فقط نگران بود که شب‌ها اینجا تنها میمونی.

- تنها چرا؟ اینم مرد خونه‌ام.


مهدیار رو از بغلم بیرون کشید و با خودش برد خوابگاه:

- همه دلشون برا مرد خونه‌ات تنگ شده، میبرمش اونجا.


احدی تو اسباب‌کشی کمکم کرد. باز مهربون شده، چی‌کار میشه کرد؟ باید ببخشمش تا دلش آروم بگیره وگرنه آنقدر میاد و می‌ره تا اعصاب برام نذاره.

دختر بی‌چاک و دهنِ احساساتی و زودرنج.


باز یه جابه‌جایی داشتم، از خوابگاه به انباری... یه چمدون نخ‌نمای که توش کهنه‌ و چند دست لباس رنگ‌ و رو رفته‌ی خودم و مهدیار بود.


شب‌ها تو آرامش انباری با پسرم هستم و صدایِ لالایی خوندنم کل آشپزخونه رو میگیره.

نمازخونه جا برای سوزن انداختن نبود، حاجی به قول اسماعیلی چونه‌اش گرم شده و ول کن نیست.


- هیچ وقت دل آدمای مهربون رو نشکنید، چون نمیتونن انتقام بگیرن‌... نه راهشو بلدن نه دلشون میاد... اینجاست که خدا دست به کار میشه. این موضوع که ببخش تا دلت در آرامش باشه، هم به‌ نظرم خود گناهکارا باب کردن تا وجدانشون راحت باشه که بخشیده شدن. وگرنه کی میدونه دلی که از غصه تیکه تیکه شده، چه عذابی رو تحمل میکنه تا اون ظلمی که در حقش شده رو یادش بره؟!


حرفاش واقعیت داره، مثل همیشه به دلم نشست...

#نویسنده_نجوا



پارت_943#  




هیچ کس از دکتر جدید راضی نیست.

هر کی برای معاینه میره پیشش، با ناراحتی و دلخوری از درمونگاه برمیگرده و شکایت می‌بره پیش رئیس.


- برا معاینه میگه اول برو حموم ... یکی نیست بگه آخه انگل، ما هر روز یه بار حموم میکنیم. تو چی که آرایشت صبح و شب به راهه و آبی به صورتت نمیزنی. یه چند تا دستکش دستش میکنه و با یه افاده‌ای آدمو معاینه میکنه انگار ما جذام داریم.


درد و دل یکی از زخم خورده‌های‌ دکتر با نجمه‌ رو شنیدم. چونه‌ای خاروند:

- از قدیم گفتن از چاه فاضلاب توقع بوی گلاب نداشته باش.


اسماعیلی هم نمیتونه کاری بکنه، احدی میگه از مرکز تقاضای پزشک کرده ولی اونا گفتن باید یکی دو ماه صبر کنه. اسماعیلی چندباری پیش‌ احدی بهش توپیده، اما‌ چه فایده.

نیش عقرب نه از بهر کین است، اقتضای طبیعتش این است.


- خانم دکتر برا خوب کردن حال آدما حتماً که نباید دکتر باشی یه ذره مهربون باشین کافیه... مثل خانم محمد.


ولی کو گوش شنوا.

این حجم از گستاخی فقط و فقط تو وجود این دختر میشد جا بشه. با اشکای ساختگی و مصنوعی همه رو گول میزنه.


ته دلم راضی به‌ این وضع بودم‌.

باد دماغ اسماعیلی بخوابه، بد نیست.

خوبیای‌ من‌و ندید و‌ این شد نصیبش. فرقی نمیکنه که چقدر تلاش کنی، بعضی آدما هیچوقت خوبیای تو رو نمی‌بینن.

همین که ترکش بداخلاقیاش، فقط تو غذاخوری اونم چند دقیقه، بهم میخوره کافیه.


شب‌ها تو انبار تنها مُسکنی که دارم و دلتنگیم رو تسکین میده یاد خداست،

به خاطر مهدیار و حرف و حدیث، نمیرم نمازخانه... بعد نماز با خدا انقدر درد و دل میکنم که ‌دیگه غمی تو دلم نمونه.


شاید تو نظر همه اینجا یه انبار پر از گونی برنج و سیب زمینی و... باشه اما برای من راحت‌ترین جای دنیاست، جایی که ذهن و روح و قلبم توش آرومه.


به زیبا بودن فصل بعدی زندگیت ایمان داشته باش، چون نویسنده‌اش خداست.

خوشبختی شاید تو صفحه‌ی بعدی باشه، کتاب زندگی‌تو زود نبند.

خوشبختی تو دل آدمه، دل که خوش باشه، خوشبختی. من خدا رو تو چشم آدمایی دیدم که از خوشحالی دیگران خوشحالن.


مثل حاج آقا، اون واقعاً یه مرد همه‌چی تمومه. درسته ازشون کمی دلخورم ولی مثل یه روان‌شناس به مشکلاتِ همه میرسه، برای همه وقت میذاره. مثل اسماعیلی.


#نویسنده_نجوا



پارت_944#  




بهروز


کارگر رو با چشمای سرخ و اعصاب داغون راهی خوابگاه کردم. توهین بی‌شرمانه‌ی اسفندیاری رو تاب نیاورده و اومده بود شکایت.


یه نظریه هست که میگه تو مسئول دردا و رنجایی هستی که به اطرافیانت میدی و احساسی که باعث شدی اطرافیات بخاطر تو داشته باشن؛ بهت برمیگرده و یقه خودتو میگیره... اسفندیاری حاصل رفتار خودخواهانه‌ی من با لیلا بود.


کاش آدما میدونستن با هر دیدار یه تکه از وجودمون رو با خودشون میبرن. دلم رو راضی کردم به دیدار گاه و بیگاه لیلا تو آشپزخانه.

فکر میکردم همه چیز تحت کنترله.

چه زمانی تک‌تک سلولهای بدنم به عطر وجودش خو گرفته بود؟


اون زن همه‌ی اون چیزی که یه مرد از این دنیا میخواد رو داره. بهش نمیرسم، اما غریبه‌ای میشم که برای همیشه دوستش داره.


مهدیاری‌ که حالا دیگه نمیتونم بغل بگیرمش و زل بزنم تو چشمای زیباش... و یه نفس عمیق از بوی بهشت بگیرم. مادرم می‌گفت نوزادا بوی بهشت میدن، چون از پیش خدا میان.


‏آدم بی‌دلِ‌خوش نه دلش میخواد بخوابه،

نه دلش میخواد بیدار بمونه، برنامه‌های زندگیم از هم پاشیده، همه فهمیدن که بی‌هدف تو کمپ میگردم... خسته و عاصی.

حق ندارم به محدوده‌ی لیلا برم. اسیر شدم، اسیر بدبختیام... بدبختیِ جدیدِ من لیلا بود.


پدرم دادستان بزرگی بود، انسانی عادل و پدری مهربان: بدیهایی که در حق آدما میکنی، یه روزی گره میشن تو زندگیت.

من در حق لیلا بدی کردم و بزرگترین گره زندگیم شده به دست آوردن دل اون.


حاجی شبا بهم سر میزنه، حوصله‌ی فیلمای آبکی رو‌ نداره، هر وقت میاد پیشم، یعنی فیلم اون‌ شب به دلش نَنِشسته.


- امیدوارم اگه قسمت نیست که تو زندگیم باشه، مِهرش تو دلم رنگ ببازه... این عشق من‌و پیر کرد.


ولی من کم نمیارم مگر زمانی که دلتنگ شَم... اون شب، دلم گرفته بود، دلتنگ مهدیار و‌ میثمم.


حاجی داروها رو دید.

وقت نشد پنهونش کنم، پیگیر شد و دست‌بردار نبود. منم همه‌چی رو براش تعریف کردم.

- برا همین عجله دارم اینجا رو سرو و سامون بدم باید برگردم.


چند لحظه‌ای مات و گنگ نگاهم کرد. بندبند وجودش متلاشی شد، چشماش به خون نشست. زود خودش رو جمع و جور کرد و نفسی عمیق کشید و دستی به چشمای تَرش:

- بهروز جان خدا وقتی دردی میده به همراهش درمونی هم هست.




#نویسنده_نجوا

#


پارت_945#  




همون حرفای همیشگی، حرفای تکراری مشاورا... از حالت اغماگونه جدا شد، به داروها اشاره کرد. تو یه پلاستیک مشکی گذاشتم کسی نباید چیزی‌ بفهمه. سیاهی همه‌ جا بد نیست.


- این یه بخش از درمانه و بخش مهمش امید به خدا و روحیه‌ی توست.


داروهای شفادهنده‌ی‌ کذایی رو‌ چپوندم تو کشوی عسلی:

- روحیه و امیدم که عالیه. مگه نمی‌بینی!!


چای ریخت، چای لیلا کجا؟ آب زیپوی‌ حاجی کجا؟ با عطر بهارنارنج و گل‌محمدی و عطر خاص خودش.


- حالا بهتری؟


- نه اصلاً خوب نیستم.


حاجی لیوان رو داد دستم، موند کنارم تا باز حال بَدم رو بسازه و سر و سامون بده. با حرفاش امید بیاره، انگیزه و لبخند.

میتونم پیشش نقاب بردارم،‌ خودم باشم.

بعد چند دقیقه گفتم:

- حاجی‌ دمت گرم، حالم خوب شد، همه‌چی رو به راهه. دلم نمیخواد کسی از این موضوع خبردار شه.


با کمری خمیده رفت.

هر وقت دیدی یکی رو رنجوندی ولی خودت بیشتر از اون داری رنج میبـری... بِدون که عاشقش شدی. اون تنها کسیه که شب‌ها با فکرش خواب و روزها خوراک ندارم.


یه بار حاجی گفت:

- بهروز عشق لیلا رو برام توصیف کن!!


رفتم هپروت... به خواب‌هایی که می‌بینم، خواب‌هایی که کسی نباید بدونه:

- حاجی باید بخوابی، بخوام‌ بگم حال این روزا چجوریه؟ باید یه خواب بعدازظهری رو یادت بیارم که وقتی بیدار میشی غروب شده و همه چراغا خاموشه و کسی تو خونه نیست. دلِ آدم هُری میریزه پایین... همون طور که لیلا رو میبینم دلم هُری می‌ریزه پایین.


یادم نمیاد از کجا شروع شد، مثل اقیانوس یا آبشار... راه باز می‌کنه و می‌ره. اونجایی که نمیتونی هیچ جوره از مغز و قلبت بندازیش بیرون، بدون شِکری رو خوردی که نباید می‌خوردیش.

وقتی برای اولین بار باهاش حرف زدم، فکر نمی‌کردم تبدیل به عزیز‌ترین کَسِ زندگیم بشه.


خبرایِ نگران کننده‌ای از شیوع بیماری آنفولانزا در کشور به گوش میرسه.

اسفندیاری ناخن‌های بلند و لاک زده‌شو تو موهاش برد و با بی‌خیالی گفت:

- نگران نباشید آنفولانزا اینجا نمیرسه، اصلاً اینجا رو نقشه‌یِ کشور وجود نداره که آنفولانزا بهش راه پیدا کنه.


از این همه بیخیالی در تعجبم. فقط بلده گاه و بیگاه با لباس‌های ناجور بیاد اتاقم... وقت و بی‌وقت.


#نویسنده_نجوا


اینم اازپارتهای که تاامروزگذاشته بودن😊🥱

مرسییی عزیزم خسته نباشی فردا منتظرتیم😘🫂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

راستی رمان قمصور ادامشو نمیذاری دیگه؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792