2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 26003 بازدید | 1725 پست
سلام جانم بخوبیت خودت خوبیشرمنده گلی🥺الهی شکر

شکر ک خوبی ،منم خوبم عزیزمم 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.


「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌

جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」



#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸

ِ
پارت_932#



در زدم، کسی جواب نداد.
چند قدم رفتم جلو صدایِ حاجی میاد، هر از گاهی صدای خنده‌ی رو اعصاب احدی بلند میشه. نفس راحتی کشیدم و با فکر اینکه اسماعیلی نیست، در اتاق رو زدم و رفتم تو.

بوی الکل تو مشامم پیچید.
یک خاطره به سرعت تو ذهنم نشست.
اولین روز اقامت من و مهدیار. یاد روز خوشی افتادم که با خودخواهی اسماعیلی از دست دادمش.

حاجی و احدی با دیدنم بلند شدن و جواب سلامم رو دادن. از گوشه‌ی چشم اسماعیلی رو دیدم که آخر از همه کنارِ دیوار صندلی گذاشته و نشسته. به احترامم بلند شد، ندیدمش یا نخواستم ببینمش.

نگاهم بینشان چرخید.
- به‌به خانوم دکترا...

تازه متوجه دکتر اسفندیاری شدم.
برای عروسی دعوت شده یا کار!
دختری جوون، شاید هم‌سن بودیم.
موهای رنگی و آرایش شده... ناخن‌های مصنوعی با لاک قرمز و لباسی تنگ که چند دکمه‌ی بالاش باز بود. برای این ریخت و قیافه، سنش بالای ۳۵ میزد.

- سلام، خوش اومدین.

پشت میز نشسته و چند ورقه دستش بود.
بدون اینکه سرشو بلند کنه، چشماشو بهم دوخت و پوزخندی زد:
- تو واقعاً دکتری یا منشی دکتر بودی؟ چطور ممکنه یه دکتر تو کمپ زنان بدکاره باشه!

خشمی تو وجودم زبانه کشید،‌ حق نداشت بهم توهین کنه، این‌طور که مشخصه از این به بعد تفریحش تمسخر من‌و و زنای اینجاست.
جواب سلام پیشکش..‌
احدی لبخند رو لباش ماسید و سینی‌ رو چنگ‌ زد تا روی زمین ولو نشه.

حاجی پوفی کرد و استغفراللهی گفت.
مثلاً داره خوردم میکنه نمیدونه مثل فولاد آب دیده‌ام‌. نمیدونه آب وجب به وجب تو این یه سال از سرم گذشته.

حاجی بلند شد.
- خانم دکتر سرپا واینسا، بیا بشین اینجا.

تشکر کردم:
- باید زودتر برگردم.

نگاه از همشون میدزدم. با همه سرسنگین شدم‌.

اسفندیاری چند تا ورقه رو با بی‌ادبی انداخت روی میز و پرسید:
- این دفتر دستَکا مال توئه؟ نمیتونم بعضی از اسامی رو متوجه بشم... مثلاً این افاده بانو کی هست؟

احدی با صدای بلند خندید و دستشو جلوی دهنش گرفت و معذرت‌خواهی کرد:
- اون منم خانم دکتر... اینجا همه من‌و با این اسم میشناسن.


پارت_933#  




قلپی از چای نوشید و با دستمال کنار لباشو تمیز کرد.


- خانم دکتر برای همه زنا و مردای اینجا که پرونده باز میکنه، برای اینکه بشناسَتِشون یکی از اخلاقای مشخص یا تیکای رفتاری اونا رو مینوشت.


نگاهش رو قفل نگاهم کرد.

- چه کار احمقانه‌ای، برای همین تو پزشک بودنِ شما باید شک کرد.


خدا بخیر کنه، پیله کرده و دست‌بردار نیست.

- اگه دقت کنید گوشه‌ی هر پرونده نام و فامیلی بیمار رو نوشتم، این اسامی هم محض مزاح بود که با بیمارا صمیمی بشم و به هم اعتماد کنیم.


- این خط خودتونه؟ واقعاً عالیه اگه اینطور باشه...


شلوار جین تنگی‌ پاش کرده، با پوتینای پاشنه‌بلند و شیک. حواسم رفت سمت پوتین‌های کهنه و سربازی خودم.


- خُب این از پرونده‌ها...


ابرویی بالا داد، نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت:

- راستی دکترا با هر پاپَتی صمیمی نمیشن، یادت باشه.


چه پند و اندرزهای حکیمانه‌ای!

بیمارا و دوستای من پاپتی نیستن، پاپتی اون تازه به دوران رسیده‌ای هست که نیومده به چشم بدکاره به همه نگاه می‌کنه.


از گوشه‌ی چشم می‌بینمش. چشم ازم برنمیداره، فقط یه لحظه بود. انگار کسی گردنم رو گرفت و برگشتم سمتش.

نگامون تو هم یکی شد. ناراحت بود.. غم داشت. از من یا دکتر جدید یا خودش؟


بی‌شک دیوونه شدم.

انگار قرن‌ها با آن اسماعیلی مغرور و خودخواه فاصله داشت. با حرص نفسش رو فوت کرد.


- اینجا برا دو تا از این‌زنای بدکاره پرونده‌ی بارداری تشکیل دادی، درسته؟


دستم مشت شد تا عصبانیتم خالی بشه، فایده نداره... آب نداشته‌ی دهنم رو قورت دادم و نگاهم رفت سمت حاجی. حرمت هیچکس رو نگه نمیداره، از کوزه همان برون تراود که در اوست.


حاجی به سختی خودش رو کنترل میکنه، مثل اسماعیلی.

احدی سربه‌زیرتر شد. رسماً به هر دومون توهین کرد.


- بله درسته، البته خانم دکتر اینجا به نوعی کانون اصلاح بود. یکیشون ۸ ماه و اون یکی ۷ ماهه بارداره... من نمیدونم اونا چیکاره بودن؟ چه گذشته‌ای داشتن؟ اما اینو خوب میدونم که به زودی مادر میشن.


ابروهای نازک و رنگ شده‌اش ر‌و بالا داد و پوزخندی زد:

- حق داری ازشون دفاع کنی. خودت یکی از اونایی دیگه... با یه بچه که معلوم نیست


پارت_934#  




از درون تمام وجودم درد کشید، تیر کشید.


- خانم دکتر لطفاً رعایت کنید، این بحث سخیف در شأن این جمع تحصیلکرده نیست.


کلام حاجی با اخم چهرهاش دیدن داشت.

عاصی از لیچارای دکتر، چشم‌ دوختم به میز. حس تلخ بی‌کسی، تو صورتم کوبیده شد.


دستاش‌ رو‌ برد پشت سرش و لم داد به صندلی و کش‌ اومد‌. ارزش جواب دادن نداره، همه منعو خوب شناختن، برام پشیزی ارزش نداره در موردم چه فکری می‌کنه؟


- خودت چی، برای خودت پرونده تشکیل ندادی؟


خنده‌ای کرد و دندون‌هایِ یخچالیش که با رژ لبش رنگی شده، بیرون زد.


- بذار خودم حدس بزنم برای خودت چه اسمی گذاشتی، ظرفشور نمونه... البته همچین نمونه هم نیستی، از انگشت بریده‌ات که خونش زده بیرون مشخصه.


هر حرفی بزنم، متهم به حسادت میشم‌.

زبونم غلاف شد. انتظار این بی‌ادبِ بی‌حیا رو نداشتم!

تازه وارد کی وقت کرده این اطلاعات رو دَربیاره؟ به فرناز شک دارم، دهنش چفت و بست نداره.


بی‌ادب‌تر از اونی بود که بخواد به حرفای حاجی احترام بذاره.

- یه سوال پرسیدم، جوابی نشنیدم. پرونده‌ی خودت کجاست؟


باز نگاهم رفت سمتش؛ بُغ کرده و دستاش رو سینه غلاف شده. داره از سیرک اسفندیاری لذت می‌بره یا من اینجوری فکر میکنم.


نفسمو حبس کرده، جلو رفتم و از کمد پرونده رو بیرون کشیدم و گرفتم‌ سمتش.

با دیدن پرونده پوزخند مسخره‌ای زد و لباش آویزون شد.

- من یه مادرم... هههییییممم.


با صدای بلند خندید... روبه‌روم ایستاد. با پوتین‌هایِ پاشنه بلندش تازه به شونه‌هام‌ میرسه‌.


- تو واقعاً این چند وقت اینجا رو میگردوندی؟ چطوری؟


بوی تند عطر، بوی الکل رو‌ پروند. عطری ارزون و تلخ... مثل صاحبش.


روحم له شده، مثل گرگ باران دیده‌ام، موقعیت‌شناس شدم، نباید دهن به دهنش بذارم. تو اوضاعی پر از حس حقارت، دست و پا میزنم.


بی‌قرار و کافه با بعضی تو گلو، منتظر بودم تا بگه برو بیرون... تا از این وضعیت راحت بشم.

انگار صدام از ته یه غار بلند شد.

- خانم دکتر اسفندباری، من و شما دکتریم... من فقط یه هدف داشتم و‌ دارم که... که درد نمیشم برای دیگرون... درمون میشم، برای زندونیای کمپ. فرقی هم نمیکنه درمانگاه کمپ باشم یا جای دیگه.


پارت_935#  




سرخ از جوابم، دندون رو هم سابید و پره‌های بینیش باز شد، درحد انفجار.

- باید هم اینطور شعار بدی خانوم‌ دکتر قلابی، برو اون پوتینایی که احدی آورده رو واکس بزن... بعدش اتاقم رو مرتب کن و اینجا رو هم تِی بکش.


یک لایه اشک‌ مَردمک چشمام رو‌ پوشوند.

یک‌ دست نامرئی درحال خفه کردنم بود.

فولاد آب دیده شدم... با حرف هر ننه‌قمری عصیان نمیکنم. ولی دلیل این همه نفرت رو نمی‌فهمیدم!!

قدمی عقب رفتم تا برم بیرون.


- نشنیدم چَشم خانوم دکتر گفته باشی!!


برگشتم و با حرص نفسی بیرون داده و خواستم چیزی بگم که حاجی نذاشت.

دست بالا برد و بلند شد.


- خانوم لطفاً رعایت کنید، ایشون واقعا برا بیمارا و بهداشت کمپ، کم نذاشتن. برای همه وقت داشت، هیچوقت... هیچوقت  کسی رو دست خالی راهی نکرد، حتی شده با یه لبخند و یه احوالپرسی ساده... تا به حال ندیدم به کسی زخم بزنه، تحقیر کنه، به قول خودش دَرمون بود نه درد.


موهاش رو پشت گوشش سُروند.

- شما چرا کُفری شدی؟


با دست نشونم داد:

- مشخص نیست چیکاره هست و اون بچه رو از کجا آورده؟


به احدی اشاره زد:

- شنیدم بچه رو تو معدن پس انداخته، این زن ارزشِ دفاع کردن نداره.


نگاهم مثل اشعه درون احدی رو شکافت‌. می‌دونه چشم دوختم تو صورتش، سربلند نمیکنه. با انگشت من‌و نشون همه داد و تقریباً داد زد:

- اون حتی یه مدرک شناسایی از خودش نداره تا بفهمیم واقعاً دکتره یا نه؟


اومد جلو و پرونده‌‌مو لوله کرد و کوبوند به بازوم:

- انقدر بدم میاد از این دکتر قلابیا؛ کلاس کار ما رو میارن‌ پایین، لاغر مُردنی.


شیردادن و تغذیه‌ی کم، گونه‌هام رو بیرون داده. دیوانه، به چه چیز من حسادت میکنه؟ حماقتش رو فریاد میزد... حقیر بود، دلم به حالش سوخت.


- حالا میتونی بری.


این اجبار من بود، اجباری برای تحمل.

ترسیدم و لال‌مونی گرفتم، اگه من‌و بشناسه چی؟


- این سینی رو هم ببر، کره‌هاش آب شده و چای سرد... ببر یه تازه‌ش رو بیار.


سینی رو برداشتم. زیر نگاه‌های همه، احدی نایی برای نفس کشیدن نداشت... دخترک‌ فضول.


حاجی همراه من بلند شد، از اسماعیلی خبری نبود. انگار فقط برای چزوندن من زبون داشت.

در مقابل کسی که منتظر افتادنم بود، باید بایستم... نباید بیفتم.


پارت_936#  




درِ درمانگاه باز شد و یکی از زنان اومد تو، سلامی داد:

- خانوم دکتر پسرت داره گریه میکنه، بلقیس خانوم گفتن بیا شیرش بده.


- ممنون، تو برو من الان میام.


بوی سیگار تو اتاق پخش شد.

پنجره رو باز کرد و خاکستر سیگار رو ریخت بیرون:

- انگار اینجا صاحب نداره، مثل گاو سرشونو میندازن میان تو...


دیگه تحمل این نو کیسه برام ممکن نیست.

- کجــا؟ اول اون کارایی رو که گفتم میکنی بعد میری، فهمیدی!!


لبان لرزانم بهم دوخته شد. اکسیژنی برای نفس کشیدن نداشتم. دلیل خلقت بعضی از آدم‌ها هنوز برام مجهول مونده.


صدای احدی تو‌ سرم چرخ میخوره.

- خانوم متاسفانه منم مثل شما وقتی دکتر رو برای اولین بار دیدم، بهش توهین کرده و خواستم تحقیرش کنم... اما بعداً فهمیدم که اون خیلی بزرگتر از این حرفاست که بخواد تحقیر بشه.


میخواد تاوان فضولیاش رو‌ تسویه کنه.

این چه ژن معیوبیه که تو بعضی از ما زن‌ها هست که نمیشه نخود تو‌ دهنشون خیس بخوره؟ اون از ترمه این از فرناز.


برگشت سمت اسماعیلی:

- من برمیگردم دفتر، دیگه حوصله‌ی این حرفا و توهینا رو ندارم، نمیدونم دکتر محمد چه جوری اخلاق گند اینو تحمل میکنه؟ نوبری به خدا.


رفت، می‌دونم یه ساعت دیگه میاد برای آبغوره گرفتن و عذرخواهی.


اسفندیاری پُکی به سیگارش زد و اَدای احدی رو در آورد و زیر لب نجوا کرد:

- دیگ به دیگ میگه روت سیاه... تو چرا اون وسط وایسادی؟ برو کارایی رو که گفتم مو به مو انجام بده.


سرمو به طرفِ پنجره برگردوندم تا کسی صورت سرخمو نبینه، انقدر دندونامو رو هم فشار دادم که سردرد گرفتم.


- مثل اینکه اینجا رو با جای دیگه اشتباه گرفتین؟ اجازه نمیدم با نیروهای من این طور بی‌ادبانه رفتار کنید.


اسماعیلی بود، کنارم...

روبه‌روی اسفندیاریِ مات که حالا سیگار بین انگشتاش دود میشد، ایستاد.

حیرت زده نیم‌نگاهی بهش انداختم. تا حالا آنقدر اخمو و عصبانی ندیدمش. نگاهی سرخ و عصبی....


- از وقتی قدم به اینجا گذاشتین، فقط توهین ازتون شنیدیم و دیدیم، دیگه بسه.


پارت_937#  




حاجی از این همه بی‌حیاییِ به اصطلاح خانوم دکتر مثل لبو سرخ شده بود.


- لااقل از حاجی خجالت بکشید.


قدمی به گوشه‌ی اتاق برداشتم و حالا منم که نظاره‌گر جر و بحث اون دو تا بودم.


- خداروشکر قطار نرفته و هنوز تو ایستگاهه.


برگشت و تو اتاق خواب‌ رو دید زد:

- شمام هنوز چمدوناتون رو باز نکردین بفرمائید تشریف ببرید... آدمی با وضعیت شما به درد اینجا نمیخوره، شما اخراجید خانوم اسفندیاری.


رنگ به صورت اسفندیاری نموند، از اون ابهت پوشالی دیگه چیزی دیده نشد... از پشت میز جست زد و دنبال اسماعیلی رفت. مستأصل و نگران...


صداشون از راهروی درمانگاه میاد، واضح... شاید به پای اسماعیلی افتاده، نرفتم تا تحقیرش رو نبینم، من مثل اون نبودم.


حاجی با مشت روی میز کوبید و بلند شد و اومد کنارم:

- همه‌ی این اَلمشنگه‌ها از گور من بی‌پدر بلند میشه.


راست میگه، من و اسماعیلی هم تو این المشنگه شریکیم. منی که مجبور به ترک خونه‌ی کوچیکی که تو خیالاتم کنار دریاچه بنا کردم، شدم.


- خواهش میکنم، این چه کاریه؟ به خدا من به این کار احتیاج دارم، فقط... فقط خواستم زیاد پُررو نشن و بفهمن اینجا رئیس کیه...؟


هر دو برگشتن اتاق معاینه. از اون دختر مغرور و گنده‌دماغ، رنگی پریده‌ و مَلولی بیش نمونده.


- باشه، به روی چشم، دیگه بهشون نمیگم بدکاره...‌ من به این کار احتیاج دارم، ازتون خواهش میکنم، به‌زمین و زمان بدهی دارم وگرنه دیوونه نیستم که بیام‌ یه همچین جایی!


مگه اینجا چقدر حقوق میدن که بتونی بِدهی‌هایی که به زمین و زمان داری رو بدی؟ من که یک پاپاسی ندیدم!


- خانم اسفندیاری مهم نیست چه قدر تحصیل کرده‌ای، دکتری، چه قیافه‌ای‌ داری؟ نحوه‌ی رفتارت با دیگران همه چیز رو راجع به شما میگه...


تو دل نالیدم: تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیگیره؟


چهره‌یِ اسفندیاری با شنیدن این حرفا تو هم‌ رفت. دلش به حال دکتر تازه به دوران رسیده سوخته، از نرمی صدا و رفتارش مشخص‌ بود. لحظه‌ای مهر از پشت عصبانیتش، سر باز زد.


اسماعیلی دست تو جیب پالتوی شیک و گرونقیمتش کرد و از بالا نگاهی به دکتر نادم انداخت.

- باشه یه فرصت بهتون میدم؛ ولی فعلاً استخدامی تو کار نیست، دو ماه قراردادی کار کنید. اگه از کارتون راضی بودم، شاید استخدام بشید، قول نمیدم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792