2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 17192 بازدید | 1513 پست


پارت_900#  




- ۷ یا ۸ سال ازش بی‌خبر بودم تا اینکه ماه گذشته باهام تماس گرفت.


کمی بدن چاق‌شو جابه‌جا کرد، بوی گلاب میده.

- فهمیدم از مرکز بهزیستی برای ریاست موقت فرستادنش کمپ تا سروسامونی به وضعیت بُغرنج اینجا بده...


تو صورتم دقیق شد و چای رو‌ سرکشید:

- شاید آخرین دارویِ یه آدم، یه آدم دیگه باشه کسی چه میدونه؟ دارویی برای دلتنگی همدیگه.


از جمله‌ی آخر حاجی چیزی نفهمیدم.

- خانوم دکتر مثل اینکه پسرتون از خواب بیدار شده، صدایِ گریه‌اش میاد.


تازه متوجه گریه‌هایِ شدید مهدیار شدم. با خداحافظی و بدرقه‌ی حاجی برگشتم و مهدیار رو شیر دادم.

لالایی میخونم و تو تاریکی اتاق گریه میکنم. آدما بعضی وقتا فکر میکنن که بدبخت‌تر از اونا کسی تو دنیا نیست... ولی وقتی به زندگی دیگران نگاه میکنن تازه میفهمن چی به چیه!!


‏تا تو زندگی هر آدمی نباشی،‏ تا زندگیش رو زندگی نکنی،‏ نمیتونی درک کنی معنیِ نداشتن تو زندگیش یعنی چی!!


تو خواب بازم کنار سعید و دختراش بودم... با صدایِ بلند میخندیم و مهنا رو تاب میدم.

صدایِ گریه‌یِ مهدیار، من‌و از کلبه‌ی جنگلی بیرون کشید. کاش میتونستم بقیه‌ی عمرم رو توی خواب‌هایی که دوست دارم زندگی کنم.


اون روز اصلاً حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم، خدا خدا میکنم تا مریض نیاد.

تو تخت مچاله شدم و حتی صبحونه هم نخوردم... گه گاهی به مهدیار شیر میدم و مجبورش میکنم‌ بخوابه.

خیلی وقت بود که سعید رو تو خوابام راه نداده بودم، تا اینکه دیشب خودش به خوابم پا گذاشت... چه خواب شیرینی.


عکس خانواده‌ی اسماعیلی لحظه‌ای از نظرم کنار نمیره. به این فکر میکنم که میتونم به حاجی اعتماد کنم و داستان زندگیم‌ رو براش تعریف کنم یا نه؟

هر چی نباشه اون چند سال زندانی بوده و مُسبِبِ اصلیش هم پدرم بوده.


بلقیس و نجمه هم متوجه حالم شدن و بعد خوردن نهار که برعکس اون دو تا، کم خوردم، مهدیار رو بردن تا کمی استراحت کنم.


وقتی یادم‌ میاد تو اتاق اسماعیلی به عکس خانواده‌اش اشاره کردم و گفتم خودت پسر داری، واقعاً ناراحت میشم. قرصی خوردم و روی تخت افتادم.

موقع نماز مغرب با صدای اذان از خواب بیدار شدم... پسرم کنارم خوابیده، احتمالاً نجمه آورده و توی تختم گذاشته.


برای شام به غذاخوری رفتم. اسماعیلی کنار حاجی نشسته، هرازگاهی قاشقی غذا تو دهنش میذاره و سرشو برای شنیدن حرفای حاجی خم میکنه. نمیتونم نگاهمو ازش بگیرم، دلم به حالش میسوزه. گاهی چشم تو چشم میشیم و خجالت‌زده سرمو پایین میندازم.
پارت_901#



واقعاً هیچکس نمیتونه با دیدن قیافه‌ی یکی، به کل زندگی گذشته‌اش پی ببره. هر کی اسماعیلی رو برای بار اول میدید فکر نمیکرد که خانواده‌ای نداشته باشه. با دیدن تیپ و قیافه و غرورش، میشد به حال همسرش غبطه خورد ولی حالا....

بعد از شام‌ همه جمع شدن تو سینما، کار هر شبشون‌ شده فیلم دیدن. ساعت هشت شروع میشه و ساعت ده خاموشی بود که تا اون موقع دیگه فیلم هم تموم میشد.

نجمه به اصرار من‌و با خودش به سینما برد. هواش خفه بود و تعدادی از آقایون سیگار میکشیدن. برای همین زیاد نموندم و مهدیار رو بهونه کردم و زدم بیرون.

رویِ پسرم رو پوشوندم و کنارش روی تخت لم دادم. یادم رفته بود پرده رو بکشم، از دیدنِ اسماعیلی و حاجی تو اون سوز سرما تو حیاط تعجب کردم. داشتن با هم حرف میزدن و گاهی میخندیدن و گاهی سری تکون میدادن و به فکر میرفتن.

دلم هوای مریم‌و کرد... نون نوکرتم مهدخت، جیم جمالت‌و عشقه مهدختی... هی دختر علف زیر پاتم، خر نشی من‌و بخوریا...

مهدیار رو به خدا سپردم. شال و کلاه کردم و دور از چشم اونا سمتِ قبرستون رفتم.
برفا رو عصبی کنار زدم. دستامو جلویِ دهنم گرفتم و ها کردم تا کمی گرم بشه... سنگ قبرش کم‌کم از زیر برفا پیداش شد.
زانو زدم و باهاش کلی حرف زدم، از همه چیز گفتم و های‌های گریه کردم. برای گریه کردن یه شونه کم داشتم، شونه‌ای که سرمو بذارم و زار بزنم... تا خالی بشم.

شونه‌ی مادر یا پدرم یا سعید.
سعیدی که تَمامم رو‌ براش گذاشتم. دیگه اسمش رو تو خواب فریاد نمیزنم.
سرزنش این‌ سرنوشت، فایده‌ای برام نداره.

کمی آروم شدم و کنار کشیدم، هوا تاریک بود... گاهی صدایِ خنده از سینما میاد، دونه‌هایِ برف مثل رگبار تو صورتم میخوره و پوستم درد میگیره. از قبر مریم دور شدم و خودمو جلویِ در سینما دیدم.

- سلام خانوم دکتر، یه کم دیر نیومدین!  فیلم داره تموم میشه.

اسماعیلی و فرهادی بودن، شالِ جلویِ دهنم رو پایین کشیدم:
- نه رفته بودم مزار دوستم، دلم گرفته بود.

هر دو با تعجب نگاهم کردن. نمیدونم چی شد که یه دفعه گفتم:
- هوا خیلی سرده، تو این هوا چایی میچسبه مگه نه؟

وای بازم گند زدم، کاش قبول نکنن.
اسماعیلی نگاهی به ساعت مچیش انداخت:
- نه دیگه دیر وقته، شما بفرمائید استراحت کنید

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

پارت_900# - ۷ یا ۸ سال ازش بی‌خبر بودم تا اینکه ماه گذشته باهام تماس گرفت.کمی بدن چاق‌شو جابه‌جا کر ...

فک کنم دیگ روند داستان عوض میشه این مهدخت با اسماعیلی مچ میشن.

راسی زینب جان اگ با نویسنده در ارتباطی بهش بگو قلمش خیلی خوبه ولی ایراد اساسیش اینه وقتی راجب ی کشور دیگس ولی اسم غذا سال ماها کاش ب سبک کشور دیگ میبود اینجوری ادم ذهنش هنگ میکنه

❤️❤️❤️

بچهاا سعید و فراموش کنینننن دیگه فقط بهروز اسماعیلی و تو تاپیک میبینین

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


پارت_901#  




واقعاً هیچکس نمیتونه با دیدن قیافه‌ی یکی، به کل زندگی گذشته‌اش پی ببره. هر کی اسماعیلی رو برای بار اول میدید فکر نمیکرد که خانواده‌ای نداشته باشه. با دیدن تیپ و قیافه و غرورش، میشد به حال همسرش غبطه خورد ولی حالا....


بعد از شام‌ همه جمع شدن تو سینما، کار هر شبشون‌ شده فیلم دیدن. ساعت هشت شروع میشه و ساعت ده خاموشی بود که تا اون موقع دیگه فیلم هم تموم میشد.


نجمه به اصرار من‌و با خودش به سینما برد. هواش خفه بود و تعدادی از آقایون سیگار میکشیدن. برای همین زیاد نموندم و مهدیار رو بهونه کردم و زدم بیرون.


رویِ پسرم رو پوشوندم و کنارش روی تخت لم دادم. یادم رفته بود پرده رو بکشم، از دیدنِ اسماعیلی و حاجی تو اون سوز سرما تو حیاط تعجب کردم. داشتن با هم حرف میزدن و گاهی میخندیدن و گاهی سری تکون میدادن و به فکر میرفتن.


دلم هوای مریم‌و کرد... نون نوکرتم مهدخت، جیم جمالت‌و عشقه مهدختی... هی دختر علف زیر پاتم، خر نشی من‌و بخوریا...


مهدیار رو به خدا سپردم. شال و کلاه کردم و دور از چشم اونا سمتِ قبرستون رفتم.

برفا رو عصبی کنار زدم. دستامو جلویِ دهنم گرفتم و ها کردم تا کمی گرم بشه... سنگ قبرش کم‌کم از زیر برفا پیداش شد.

زانو زدم و باهاش کلی حرف زدم، از همه چیز گفتم و های‌های گریه کردم. برای گریه کردن یه شونه کم داشتم، شونه‌ای که سرمو بذارم و زار بزنم... تا خالی بشم.


شونه‌ی مادر یا پدرم یا سعید.

سعیدی که تَمامم رو‌ براش گذاشتم. دیگه اسمش رو تو خواب فریاد نمیزنم.

سرزنش این‌ سرنوشت، فایده‌ای برام نداره.


کمی آروم شدم و کنار کشیدم، هوا تاریک بود... گاهی صدایِ خنده از سینما میاد، دونه‌هایِ برف مثل رگبار تو صورتم میخوره و پوستم درد میگیره. از قبر مریم دور شدم و خودمو جلویِ در سینما دیدم.


- سلام خانوم دکتر، یه کم دیر نیومدین!  فیلم داره تموم میشه.


اسماعیلی و فرهادی بودن، شالِ جلویِ دهنم رو پایین کشیدم:

- نه رفته بودم مزار دوستم، دلم گرفته بود.


هر دو با تعجب نگاهم کردن. نمیدونم چی شد که یه دفعه گفتم:

- هوا خیلی سرده، تو این هوا چایی میچسبه مگه نه؟


وای بازم گند زدم، کاش قبول نکنن.

اسماعیلی نگاهی به ساعت مچیش انداخت:

- نه دیگه دیر وقته، شما بفرمائید استراحت کنید.


فک کنم دیگ روند داستان عوض میشه این مهدخت با اسماعیلی مچ میشن.راسی زینب جان اگ با نویسنده در ارتباطی ...


عزیزان نجوا نویسندۀ رمان نخواستند اسم از کشوری بُرده بشه تا از هر لحاظ مشکلی پیش نیاد و برای همین اسامی ایرانی استفاده کردند..
ولی فقط برای تصویرسازی و ذهنیت شما گفتند که خودشون عربستان و یمن رو تو ذهن داشتند و رمان رو نوشتند.
به لحاظ بزرگی، پیشرفت و ثروت عربستان بعنوان کشور مهدخت و به لحاظ جنگ، اعتقادی یمن هم بعنوان کشور سعید درنظر داشتند. 😉


پارت_902#  




داشتم تو دلم خداروشکر میکردم که فرهادی جواب داد:

- تا حالا چایی‌ سماوری خانوم دکتر رو خوردی بهروز؟


هر دو خودشون‌و تو پالتو پیچیده بودن و گاهی نوری تو تاریکی از چشماشون مشخص‌ میشد.


- حرف نداره... من برا یکی دو استکان چایی پایه‌ام.


بعدش خندید و زیر بغل اسماعیلی رو گرفت و کشید. بهروز و حاجی و من زیر بوران، مثل سه روح شدیم. لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز بشه. الان من حالِ مهمون و پذیرایی دارم آخه!!


حاجی یا الله گفت. خنده‌ام گرفت، کسی به غیر از مهدیار اونجا نیست. بهش یه سری زدم و برگشتم اتاق معاینه. فرهادی نشسته و اسماعیلی با سماور وَر میره.


- بذارین خودم روشنش کنم، زبون بچه رو مادرش بهتر بلده.


اسماعیلی کنار کشید، سماور رو روشن کردم. نمیتونم بهش نگاه کنم، با فرهادی مشغول صحبت شدم... حاجی حرف میزد و من شنونده بودم، خدا میدونه هیچی از حرفاش نفهمیدم.


آب سماور جوش اومد، مشغول چایی شدم که گریه‌ی مهدیار بلند شد. برگشتم و ناخودآگاه به اسماعیلی گفتم:

- لطف میکنید مهدیار رو بیارین من دستم بنده.


فرهادی هاج و واج به بهروز و بعد به من نگاهی انداخت:

- دخترم من میرم میارمش.


اسماعیلی بلند شد:

- نه خودم میرم میارمش، من و مهدیار دوستایِ خوبی هستیم.


بعد از رفتن بهروز، فرهادی اومد کنارم و زمزمه کرد:

- دخترم حرفایی که درمورد بهروز گفتم بین خودمون بمونه.


- باشه حتماً.


با نق و نوق مهدیار هر دو برگشتیم و اون دو تا رو تو چهارچوب در نگاه کردیم.

مهدیار با دستش کمی چشما و دماغشو مالید و به شونه‌ی اسماعیلی تکیه زد و  چشماش گرم شد. روز به روز بیشتر شبیه عشقم میشه، عشقی که من‌و از یادش برده. سعیدی، که همه وقت هست و هیچوقت نیست.


خودم رو مشغول استکان‌ها و ریختن چای کردم. سینی و رو میز گذاشتم.

- بِدینِش به من، اذیتتون میکنه.


اسماعیلی مهدیار و روی بازوش خوابوند و با دست علامت داد که نه.


پارت_903#  




محو تماشای مهدیار بود. موهای مشکیش بلندتر شده و ته‌ریشی که حالا تبدیل به ریش کامل شده، قیافه‌ش رو بزرگتر از سنش نشون میده و چشمایی که....


این کار از چشم حاجی پنهون نموند، شرمزده نگاه دزدیدم. حاجی بهم نگاهی انداخت و سری تکون داد، حس دلسوزی و ترحم نسبت به بهروز لحظه‌ای رهام نمیکنه..


- خوب بهروز جان، دیشب من‌و چپوندی تو اتاقت... امشب کجا بخوابم؟


اسماعیلی همانطور که با مهدیار مشغول بود، ابرویی بالا داد و نگاهی بهش انداخت:

- سپردم بچه‌ها یکی از اتاقایی رو که دیگه لازمش نداریم رو آماده کنه، تخت و وسایل لازم و فرش هم براتون آوردن.


حاجی مشغول چایی بود و بعد از تموم شدن حرفای اسماعیلی سرشو بالا برد و زیر لب گفت:

- خداروشکر، آخر عمری کارتون خواب شدم... خدا هیشکی رو بی‌سرپناه نکنه.


تبسمی زدم، دسته‌ی استکان رو محکم گرفتم و خدا نکنه‌‌ای زمزمه کردم.


حاجی سوالی پرسید که از خجالت آب شدم:

- دخترم گفتی که از همسرت طلاق گرفتی، درسته؟


نگاه متعجب و صورت سرخم گویای حال درونم بود... اسماعیلی با شنیدن این حرف سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاهی انداخت. آشفته فنجان چای رو برداشتم و کنار سماور رفتم. نیم‌نگاهی به حیاط بزرگ کمپ انداختم، انتهاش مشخص نیست... مثل انتهای تنهایی و بی‌کسی من.


برگشتم و به لبه‌ی پنجره تکیه زدم، حاجی خدا بگم چیکارت کنه؟ آخه اینجا جای این حرفا بود!

هر دو به دهنم چشم دوخته بودن.

- بَ... بله... درسته.


چقدر باید برای داشتن یا نداشتن سعید سوال و جواب بشم؟

تازه چایی خوردم، ولی باز تشنه‌ام شد.

کاش این بحث زودتر تموم بشه... پیش اونا احساس حقارت میکنم. اما حاجی ول کن نبود. انگار میخواد پرونده‌ام پیش رئیس رو بشه.


- چرا آخه؟ شما با این همه کمالات! از بهروز در موردتون پرسیدم، گفت چیزی از گذشته‌ی شما نمی‌دونه و تو پرونده‌ات هم چند تا کاغذ نوشته بودن که بیشتر شبیه قصه بود تا واقعیت.


مرگ یه بار شیون یه بار، تا کی قراره داستان عجیب زندگیمو از همه قایم کنم. نفسی تازه کردم و دلمو زدم به دریا، سربه‌زیر جواب دادم:

- حاج آقا اونا نه قصه بود نه افسانه، همه‌ش واقعیت زندگی من بود... من... من چوب خودسریامو میخورم، شاید آه پدر و مادرم زندگیم رو به اینجا رسوند...



پارت_904#  




تو چشمای هر دوشون، حس همدردی رو میشد دید...


- نمیتونم از زندگی گذشته‌ام اطلاعات زیادی بدم، به خاطر اینکه زندگی من و مهدیار ممکنه به خطر بیفته.


چند لحظه چشمامو بستم و به مغزم استراحت دادم. بالاخره تونستم گوشه‌ای از گذشته‌ام رو براشون تعریف کنم. نگاهشون کردم، فرهادی سربه‌زیر با تسبیح ذکر میگه و اسماعیلی نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره به مهدیار چشم دوخت.


- میگن گذر زمان همه چیزو درست میکنه؛ ولی نمیگن اذیتت میکنه، پیرت میکنه، داغونت میکنه...چند روز که نباشی، نبودنت عادت میشه...حتی برای خاص‌ترین آدم زندگیت... لعنت به گذر زمان.


هیچوقت متوجه لحظات واقعاً مهم در زندگی نمیشی، تا وقتی که دیگه خیلی دیر شده باشه.


- پدر مهدیار حتی نمیدونه پسری به این اسم داره... گاهی دلم میخواد بخوابم و تو دنیای دیگه‌ای بیدار بشم... دنیایی که توش بی‌وفایی نباشه. فراموشی، ترس از دست دادن... دوری‌ها آدما رو عوض می‌کنه.


اشک چشمام با پلک‌زدن سرازیر شد.

برام مهم نیست که اشکام پیش کی ریخته میشه؟ دلم با ریختن هر قطره اشک کمی آروم میگره. اگه نجمه ببینه پیش مردا دارم گریه میکنم، حتماً دعوام میکنه. اگه بدونه داستان زندگیم رو برای اینا گفتم و‌ به اون نگفتم که واویلا...


دستمالی برداشته و مشغول چشمای قرمزم شدم، چشمانی که تا به اینجای زندگی، تلخی و شیرینیای زیادی دیده و اشکایی ریخته.. گاه با خوشی گاه با غم.


- تجربه نشون داده تو هر طور باشی، مردم طور دیگه‌ای فکر میکنن. هر کی من‌و اینجا می‌بینه، با خودش میگه داره ظاهرسازی میکنه و حتماً یه ریگی به کفشش هست وگرنه چرا باید بیارنش اینجا.


- خدا همه رو به راه راست هدایت کنه.

حاجی اینو گفت و بلند شد.


مشخصه داستانم رو باور نکردن. مخصوصاً اسماعیلی، با مُچی که امروز تو دفترش ازم گرفت، مشکوک نگاهم می‌کنه.


ازشون معذرت خواستم:

- ببخشید بابت حرفام، ناراحتتون کردم.


با بلوزی که بلقیس برای چهلمین روز تولد مهدیار برام دوخته، کنارشون نشستم. خودم خواسته بودم که کمی گشاد و آستین داشته باشه.

درد و دل همیشه برای یه دل پر درد و غم بهترین داروست.


رفتم جلو و از اسماعیلی مهدیار غرق خواب رو گرفتم. سعی میکنه بدنش بهم برخورد نکنه. بعد از رفتنشون از پنجره نگاه کردم، بازم سر درگریبان هم، صحبت میکردن. شاید دارن از من میگن!
پارت_905#



یه نفر تو زندگی همه هست که بودن و داشتنش، به همه‌ی سختیا می‌ارزه. من اون یه نفرو داشتم ولی با ندونم‌کاری از دستش دادم و دیگه ندارمش.

سعید انتخابم نبود، سرنوشتم بود. تنها انگیزه‌ام برای ماندن در این زندگی بی‌اعتبار.
اما دیگه نمیتونم دوریش، نبودش، حس نکردنش، گرمای امیدبخش حضورش رو تحمل کنم. حتی تو خوابام هم کم میاد، شاید سرش یه جای دیگه بنده... یا شاید دل من دیگه تحمل دوری و دربه‌دری و امید دادنای الکی رو نداره.

تنها امیدم مادرم بود که اونم معلوم نیست کجاست؟ پس من به چه امیدی تا آخر عمر تو این چهاردیواری زندونی باشم؟ پسرم باید تو این محیط و با این آدما بزرگ‌ بشه.

با سر و صدای زیادی ‌که تو حیاط بود، چشم باز کردم. اسماعیلی به قولی که داده عمل کرد و تو یه هفته آبخوری و روشویی و سرویس‌های بهداشتی رو سروسامان داد.
تو حیاط همه‌ی سربازها مشغول ساخت و ساز بودن.

قطار هر ماه میومد و بارهای خیاط خونه و کارگاه بسته‌بندی رو میبرد به شهرهای اطراف و در عوضش‌ موادغذایی و بهداشتی و دارو وارد کمپ میشد. حتی فکر‌ قایم‌ شدن تو قطار و فرار به سرم زد، اما با وجود نگهبانان زیاد و متعهد به اسماعیلی، کار غیرممکنی بود.

تو اون مدت تقریبا همه برای نماز میومدن و حاجی از این بابت خوشحال بود که تونسته به قول خودش مفید باشه. یه چند نفری بودن که بی‌توجهی میکردن، حاجی به همه سپرده بود که باهاشون کاری نداشته باشید.

حاجی معتقده، آدم همیشه به خدایی که اونو، از یه آب بدبوی کثیف خلق کرده نیاز داره، هر چقدر این آدم‌ بزرگ‌ بشه، قوی باشه، ثروتمند و زیبا باشه... باز‌ یه چیزی تو وجودش کم داره و اونم حرف‌زدن با خداست.

اسماعیلی و حاجی همیشه درحال صحبت و بگو بخند و بحث بودن. اسماعیلی دیگه پیگیر ماجرای تلفن نشد. این مرد واقعاً تحول‌آفرین بود. کی فکرشو میکرد این کمپ جهنمی، روزی امیدی برای ناامیدا بشه!!
از وضعیت ظاهری تا تغییرات اخلاقی و رفتاری تک‌تک زندانیان کمپ، نتیجه‌ی تلاش‌های شبانه‌روزیِ اسماعیلی بود.

بعد از دو هفته، تعمیرات هم تمام شد.
این مدت هر چند وقت یکبار، اسماعیلی و حاجی با هم میومدن درمانگاه و با چای و کمی میوه ازشون پذیرایی میکردم.
با وجود نجمه و بلقیس، راحتم.
نجمه پذیرایی میکنه و با کاراش و حرفاش حاجی ریسه میره، اسماعیلی به زور خنده‌اش رو کنترل میکنه. بلقیس حرص میخوره و چشم غره‌ای به نجمه و من می‌ره.

اما وقتی اونا کار دارن و نمیان، من میمونم و اسماعیلیِ کم‌حرف و حاجی که چونه‌اش گرم گرفته و مهدیاری که واسه آغوش اسماعیلی گریه میکنه.

حاجی نگاهی سرشار از محبت به من و پسرم میندازه و رو به نجمه میکنه:
- این پسر از آدم دل میبره... به بهروز حق میدم عاشقش بشه.


پارت_906#  



بهروز


یک آن شد این عاشق شدن

دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا

از عمق چشمانم ربود


بعضی از نگاه‌ها صدای قشنگی‌ دارن. بدون کلامی قلبت را به لرزه درمیارن. آرامش و اطمینان رو بهت هدیه میدن، درست مثل نگاه‌های زندانیِ چشم‌عسلیِ کمپ زنان.


گواهی می‌دم که عشق مثل مرگه، زمانی از راه می‌رسه که چشم انتظارش نیستیم...

فکر میکردم یه چیزایی هست که وقتی تو وجود آدم بمیره دیگه زنده نمیشه مثل عشق.

یه زمین خوردنایی هست، اونی که زمین میخوره تویی... اما اونی که بلند میشه یکی دیگه است.


تازه از ماموریت تحقیقاتی که از طرف دانشگاه بهم پیشنهاد شد، برگشته بودم که تو فرودگاه چند ماشین‌ پلیس اومد دنبالم.

هیچکس حرفی بهم نمیزد. داشتم نگران میشدم، شاید اتفاقی برای پدرم که دادستان کل کشور بود، افتاده باشه. بیماری قلبی داشت ولی همین دیشب با هَمَه‌شون صحبت کردم.


پسرم با شیرین‌زبونی‌ گوشی رو از نوشین گرفت و چند کلمه باهاش حرف زدم، بابا گفتنش دلمو برده بود. هر کاری کرد نتونست کلمه‌ی اسباب‌بازی رو درست بگه، آخرش‌ گوشی رو داد به مادرش.


- دلم برات تنگ شده بهروز، پس کی میای؟ راستی برا این شازده هم یه چیزی بگیریا، وگرنه... دادش میره هوا.


از غذایی که سفارش دادم، قاشقی دهنم گذاشته و با پدر و مادر احوالپرسی کردم و بهشون خبر دادم که فردا میرسم خدمتشون.


رئیس پلیس و چند نفر از بزرگان شهر جلوی خیابان محل سکونتمون ایستاد بودن. دیگه مطمئن شدم شاید قلب بیمار پدرم برای همیشه از کار افتاده.


وقتی با خونه‌ی سوخته و خاکستر شده روبه‌رو شدم... دیگه نفسی برای کشیدن نداشتم. پدر و مادر و نوشین و میثم تو آتیش‌سوزی که از نصف شب شروع شده، کشته شده بودن. آتیش انقدر زیاد بوده که کسی جرئت نزدیک شدن به خونه رو نداشته. از اون پنج نفر فقط تونستن چند تا کیسه استخون سوخته تحویلم بدن.


خونه‌ی خاطراتم، خونه‌ای که توش قد کشیدم و مراسم عروسیم توش برگزار شد، خونه‌ای که با خانواده به حج مشرف شدیم و برگشتیم و مهمونی بزرگی گرفتیم.


حالا تلی از خاک بود که دودی سیاه از گوشه کنارش بلند شده بود. پنج کیسه آبی‌رنگ روبه‌روم رو زمین با فاصله گذاشتن و گفتن خانواده‌ام هستن. پدر و مادری ‌که من‌و بعد از چند سال نذر و نیاز از خدا گرفته بودن..

پدری که یک ماه تلاش کرد تا دوچرخه‌سواری یاد بگیرم. از کودکی تا دکترام همه‌ش زیر سایه‌ی پدری تلاشگر و مومن بود. پدری که بهم یاد داد انسانیت بالاتر از هر ثروتی تو دنیاست.

پدری که درس مردانگی، مرد شدن، مرد بودن و مرد ماندن رو یادم داد.
پارت_907#



مادرم، مادری که با ناز دانه‌اش رفتاری داشت درحد شاهزادگان، موهاشو برای بزرگ‌شدنم، قد کشیدنم، راه رفتنم و زندگی راحتم سفید کرد.
مادری که عشق رو یادم داد، عشق به وطن، عشق به مردم، عشق به خانواده، عشق به نوشین.

نوشینی که در یک روز پاییزی وارد قلب و روحم‌ شد و عشق آرام آرام مثل دانه‌ای جوانه زد و تبدیل به گلی زیبا شد. نوشینی که شد همکارم و بعدها همسرم، دقیق زیر نظر داشتمش تا از امتحانهای من و مادرم سربلند بیرون اومد.

تو یه روز زیبای برف‌ریزان زمستونی به خواستگاریش رفتم، تو همین خونه ازدواج کردیم.  درد زایمان نوشین تو این خونه شروع شد...و بعدش خدا نوگلی زیبا از بهشتش چید و داد بغل نوشین و به من هم افتخار پدری. اسمشو پدرم میثم گذاشت و از روزی که وارد زندگیمون شد، روزهای زندگیم یکی بهتر از دیگری گذشت.

پدر و مادر نمیذاشتن بچه زمین بمونه. سر بغل کردنش، غذا دادنش، حموم و کارای دیگه‌ش برنامه داشتن تا دعوایی پیش نیاد. میثم پای ثابت پیاده‌روی‌های عصرانه‌ی اون دو نفر بود‌.
مادر به نوشین تاکید میکرد که من سه چهارتا نوه‌ی قد و نیم‌قد میخوام... اونم به پهنای صورت زیباش لبخند میزد و با شرم جواب میداد: اتفاقا من و بهروز هم همین نظر رو داریم. ان‌شاءالله میثم چهار سالش بشه، براش یه خواهر یا برادر میاریم.

اما هیچوقت میثمِ من چهار سالش نشد.
از هیچکدومشون سیر نشدم... این رسم روزگار عجیب سنگ‌دلانه و تلخ بود.
موقع دفنشون، در عرض یک ساعت موهای سرم سفید شد. نمیدونستم رو قبر کدومشون بشینم و زار بزنم. پدر و مادرم رو کنار هم دفن کردم و پسر و همسر عزیزم‌ نوشین رو کنار یکدیگه. پسرم همیشه میگفت بابا شبایی که تو نیستی من مرد خونه میشم‌ و میرم پیش مامان میخوابم. حالا دیگه برای همیشه کنار هم خوابیدن.

نمیتونم‌ سرپا باشم، همه ازم توقع صبر داشتن ولی کسی نمیتونست درکم کنه چه دردی تو سینه دارم؟ فکر اینکه اونا زنده زنده تو آتیش سوختن و درد کشیدن لحظه‌ای راحتم نمیذاشت.

تو یه هتل برام اتاقی آماده کردن.
پلیس به قضیه آتش‌سوزی مشکوک بود. نه اتصال برقی، نه نشت گازی و اینکه کسی نتونسته بود، خودشو نجات بده.

بعد از تحقیقات زیاد و آزمایشاتی که قبل از دفن از جنازه‌ها گرفتن مشخص شد اونا قبل از آتش‌سوزی مسموم و کشته شدن.
سرنخ ها بالاخره رسید به مردی زندانی که بزرگترین قاچاقچی مواد تو کشور بود. پدرم با حکم اَبدی که براش صادر کرد، حکم مرگ خودش و خانواده‌اش رو امضاء کرد.
اعدام شد، اما چه فایده؟

یک سالی تو همون اتاق کوچیک هتل با انواع قرصِ اعصاب و روان سر کردم.
از‌ اون بهروز والیبالیست، سرزنده، خندان و خوش‌تیپ و استاد دانشگاه به مردی تکیده با ریش‌های بلند و صورتی پریشون و سیگاری تبدیل شدم.


پارت_908#  




یکی از اساتید دانشگاه که قبلاً هم استاد خودم بود، نذاشت تو پیله‌ای که درست کردم بمونم و بِپوسم. بهم پیشنهاد داد حالا که نمیخوای بیای دانشگاه و تدریس کنی، پس بیا و تو یه شهر دیگه شغلی که بهت پیشنهاد میشه رو قبول کن.


تنها راه نجات تو اینه که از این شهر بری، بری به یه جای دور. تا به خودم بیام، اتاق هتل رو تسویه کرد و با سر و وضعی مرتب من‌و راهی کرد.. و برای همیشه از پایتخت رفتم به یه شهر کوچیک، اکثراً هواش بارونی و دلگیر بود. خونه‌ی کوچیکی برای خودم خریدم... یه خدمتکار هر روز میومد و کارای خونه رو انجام میداد و پخت و پَز میکرد.


محل کار جدیدم رو دوست داشتم. اونجا شهری کوچیک و لب دریا بود. امکان پیشرفت زیادی داشت. شدم شهردار اون شهر کوچیک با مدرک دکترای شهرسازی.

اوایل تا از پیله‌ی تنیده شده دور خودم بیام بیرون، چند ماهی طول کشید.


کارمندی نداشتم، برای همین کارم زیاد بود و فکر و خیال کم... اون شهر با ورودم حالا متحول شده به یه شهر زنده و شاد، یه شهر توریستی که کمتر جوونی تو اون شهر بیکار بود.


چند سالی به این منوال گذشت، هر از گاهی استادم میومد و چند روزی مهمونم میشد... چند باری بهم پیشنهاد داد که به فکر ازدواج باشم تا تنها نمونم. خواهر خانومش‌ رو دختری ایده‌آل برام میدید، ولی قبول نکردم. عشق نوشین مثل روز اولی که تو راهروی دانشگاه دیدمش، قلبم‌ رو لرزوند.. هنوز هم تو قلبم بود.

نمیتونم تا آخر عمرم کسی رو جایگزینش بکنم، هیچکدوم از ما اولین تجربه‌مون از عشق رو یادمون نمیره.


یه چندباری زخم معده شدم و خون بالا آوردم، کم‌کم دردش زیاد شد. وقتی بعد از آندسکوپی دکتر بهم گفت توده ای تو معده‌ام دیده، دلم لرزید. نمونه‌برداری و بعد جوابش که اومد، فهمیدم سرطان دارم.

ترسیدم‌ خیلی زیاد... ولی شاید با این بیماری دارم کم‌کم به عزیزانم نزدیک میشم.


دکتر معتقد بود تازه شروع شده و با درمان به موقع، میشه کنترلش کرد. از این موضوع نخواستم کسی چیزی بدونه. حتی حاجی که با هم مثل برادر بودیم... حاج آقا فرهادی از دوستای خانوادگی و همکار خودم تو دانشگاه بود و خطبه‌ی عقد من و نوشین رو هم اون خوند.


روزی که بهم پیشنهاد ریاست کمپ زنان در شمالی‌ترین نقطه‌ی کشور با زمستان‌های سر و یخبندان‌هایِ وحشتناک رو دادن، به خاطر بیماری قبول نکردم. ولی با اصرار اونا و به شرط موقت بودن این کار، قبول کردم.  


دکترم هم به این شرط قبول کرد که داروهامو برام بفرسته و طبق دستور مصرف کنم... معتقد بود هوای تازه‌ی اونجا برام خوبه.


وضعیت کمپ با ریاست مردی بوالهوس به اسم کشمیری بُغرنج و غیرقابل سکونت بود. همه جای کمپ رو فساد و فحشا گرفته. اونجا و اون زنان و مردان واقعاً به کمک احتیاج داشتن. ولی من، منی که سرطان تو وجودم ریشه دَوانده بود چطور میتونم بهشون کمک کنم؟ در حالی که خودم به کمک احتیاج دارم.
پارت_909#



وقتی تصمیمم رو برای اداره و کمک به این آدمها گرفتم. با سرکشی و بررسی تمام جوانب کمپ، سعی کردم بهترین‌ها رو براشون فراهم کنم.
روزی که با نجمه به سرکشی درمانگاه رفتم و اون نوزاد زیبا رو دیدم، یک آن یاد میثمم افتادم.
- هزار ماشاالله چه چشمایی.
- به مادرش رفته، مثل چشمایِ مادرشِ.

ناخواسته سرمو بلند کردم و به زنی رنگ‌پریده با موهایی آشفته، که کنار نجمه ایستاده زل زدم. نگاهمون تو هم‌ گره خورد. تو چشمایِ اون زن امید و ناامیدی با هم در تضاد بودن. چشمانی عسلی که حرفای زیادی برای گفتن داشت.
یه کم درد، یه کم حسرت، بغض‌ و دلتنگیِ بی‌نهایت تو اون دو تا گوی عسلی بود.

نجمه حق داشت پسر مثل مادرش همه‌چی تموم بود. تو چشمایِ زیبای اون زن به غیر از زیبایی یه حس آشنا دیدم... دلتنگی.

لیلا محمد باادب‌تر از اونی بود که به چشمای هر کسی زل بزنه. دلم به حالش سوخت، زن بدبخت تو این جهنم حامله بشی، اونم از هوسبازی مثل کشمیری که به زور تَصاحُبت کرده.

برگشتم اتاق ریاست که بی‌شباهت به اتاق شاه مملکت نبود. هیچوقت اهل تجملات نبودم تو اولین فرصت حرمسرا و اتاق ریاست رو خالی کردم و اون همه وسایل تزئینی و گران قیمت رو تو مزایده فروختم و پولش رو خرج آبادانی کمپ کردم.
با چند خیاط ماهر که تو بهزیستی میشناختم قرارداد بستم تا بیان و یه ماهی تو کمپ مستقر بشن و زنا و دخترا رو آموزش بدن.
با یه کارخونه ی معروف بسته‌بندی وسایل آرایشی هم به توافق رسیدم تا یه واحد بسته‌بندی رو تو کمپ راه‌اندازی کنه.
خداروشکر کارها رو روال افتاده و همه راضی بودن.
باید به وضعیت بخاریای کمپ رسیدگی کنم... داشتم خوابگاه کارگرای آشپزخونه رو میدیدم که همون زن با بچه‌ی بغلش رو دیدم تو تنهایی رو تخت نشسته و تو فکره،
طوری که اصلاً متوجه من و بلقیس نشد. وقتی متوجه حضور ما شد، باز همون شرم تو چشماش باعث شد به صورتم نگاه نکنه و سربه‌زیر ازم درخواست کنه تا اون و پسرش رو به یه جایِ بهتر ببرم، ریه‌ی پسرش حساس بود... جلوم‌ زانو زد و گریه کرد. دلم میخواد کمکش کنم، ولی واقعاً جایی برای نگهداری از اونا نداشتم. شاید اونم مثل هزاران زن دیگه،‌ کمک حال کشمیری تو این لجن‌زار بودن... پس باید کمی تنبیه بشه.
من این‌ زن‌ رو کجا دیدم؟ به نظرم قیافه‌اش آشناست.
با جوابی که بهش دادم و توهین‌ ریزی که حواله‌اش کردم، مجبور شد دهن‌ باز کنه و بگه که دکتر‌ه.. یه دکتر‌ عمومی، چیزی که کمپ‌ به‌ شدت بهش نیاز داره.
۴۰ سال از خدا عمر گرفتم و سعی کردم هیچوقت دل کسی رو 


پارت_910#  




قیافه‌اش آشناست ولی اسمش رو تا حالا نشنیدم. اون خیلی آروم و با وقاره.

زنان زیادی تو زندگیم دیدم... زنانی که تو دوران دانشجویی یا حتی زمانی که استاد بودم، برای اینکه دلمو نرم کنن یا به قولی دلبری کنن... مستقیم تو چشمام زل زده و با ناز و عشوه حرف میزدن تا جلب توجه کنن. ولی این زن کاملاً فرق داشت. اکثراً سربه‌زیر بود، نجابت و وقار از تمامی حرکاتِش میباره.


نجمه میگفت لیلا محمد رو فقط کشمیری می‌شناخت که دربه‌در دنبالش بود و بالاخره هم پیداش کرد. از داستانی که روز اول اومدن لیلا به کمپ اتفاق افتاد برام گفت. می‌گفت التماسم میکرد کمکش کنم تا کشمیری اونو پیدا نکنه.


بیشتر از پیش دلم میخواد سر از کار این زن دربیارم.

یه شب که بیخوابی به سرم زد و یادِ خانواده داغ دلمو تازه کرده بود. شال و کلاه کردم و از اتاق زدم بیرون... بی‌هدف تو برفا قدم میزدم که متوجه شدم روبه‌روی درمانگاه ایستادم.


چرا من این جوری شدم؟ مثل کِشی بودم که ولم میکردن سر از درمانگاه در می‌آوردم‌.

زمین سوخته‌ی قلبم، بذر عشقی تو خودش جا داده و داشت جوونه میزد، بدون اینکه صاحبش بدونه.


چراغ اتاق روشن و پرده کنار رفته بود. به هیچ عنوان آدم‌ دید زدنایِ قایمکی و یواشکی نبوده و نیستم.. بی‌اراده به طرف پنجره کشیده شدم... نگاهی به اطراف انداختم کسی تو محوطه نبود، اگه کسی من‌و تو اون حالت میدید چه فکری در موردم میکرد؟ از چیزی که دیدم متعجب شدم، لیلا با چادری سفید مشغول نماز بود.


تو حالت سجده بود و شونه‌هاش تکون میخورد. میشد فهمید از زخمی عمیق که تو وجودش هست درد میکشه و گریه میکنه.

چرا از مشکلش بهم چیزی نمیگه؟ یا به نجمه یا بلقیس... شاید بتونیم کمکش کنیم!


برگشتم اتاقم و روی تخت افتادم.

از روزی که با خونه‌ی سوخته و جنازه‌های خاکستر شده‌ی عزیزانم روبه‌رو شدم، به نوعی با خدا قهر کردم. خدا میتونست اونا رو نجات بده ولی نداد... با این فکرای مزخرف ازش‌ دور شدم‌.


حاج فرهادی خیلی باهام حرف زد، با خدا که نه با خودم لج کردم ولی امروز با دیدن لیلا تو اون حالت... شرمنده‌ی خدا شدم.

من از خدا دور شدم، لیلا خدا رو با خودش به زندگیم‌ آورد.


تو چمدون تنها یادگاری پدرم که از اون آتش‌سوزی سالم مونده بود رو بیرون کشیدم. یه جانماز کوچیک با مُهر و تسبیح، اطراف جانماز کمی سوخته و زرد شده بود و بوی دود میداد.


موقع وضو گرفتن هق‌هق صِدام کل راهرو رو برداشته بود...خداروشکر اون موقع شب کسی اون اطراف نبود. نماز رو بعد چند سال خونده و مثل لیلا تو سجده زار زدم و از خدا خواستم من‌و ببخشه.

حرف‌زدن همیشه برام سخت بود. چیدن کلمات کنار هم... مثل یه چالش بزرگ.
پارت_911#



صبح با روحیه‌ای مضاعف بیدار شدم. نجمه برای گزارش کارگاه‌ها اومده، اونم مثل من مشتاق پیدا کردن خانواده و رد و نشونی از لیلا محمد بود.
مِن مِنی کرد:
- آقا...شما سپرده بودین که اگه... اگه از زندگی خانوم محمد چیزی فهمیدم بهتون بگم، راستش... دیروز یه چیزایی گفت که... البته... فکر کنم این داستان رو از خودش درآورده.

با چیزهایی که شنیدم مغزم سوت کشید. این امکان نداره، دختری با این همه کمالات رو حرف پدر و مادرش حرف بزنه و با یه مردی که ازش پنج سال بزرگتره و سه تا هم بچه داره فرار کنه و صیغه بشه.
با شنیدن داستان زندگی عجیبش، درِ نیمه بازی‌ از اعتماد که تو ذهنم باز شده بود، بسته و کلید شد.
با این حال اون داستان عجیب رو تو چند برگه نوشتم و گذاشتم تو پرونده‌ی خالیش. نجمه مدارک شناسایی لیلا رو هم بهم داد.
هر روز که می‌گذشت داستان لیلا مغزم رو بیشتر به خودش مشغول میکرد.
هرچند، وقتی نگاهم کوتاه و گذرا به چشمان درشت و عسلی لیلا می‌افته، چیزی ته دلم میلرزه... ولی به خودم حق میدم، خاصیت مرد بودن اینه. هر کی اونو ببینه نگاه از صورتش نمیگیره. چشمای لیلا نقطه‌ی اتصال به زندگی و خدا بودن.
خودش تو اوجِ ناامیدی بود، اما به همه امید میداد... برای بیماران افسرده‌ای که بهش مراجعه میکردن از خدا میگفت، از اینکه یه روزی سختیا تموم میشه و اونام میتونن راحت زندگی کنن.
حال همه با حرفاش خوب میشد و دیدن چشماش هم حالِ من‌و بهتر میکنه.
اون به خاطر گناه بزرگی که مرتکب شده اینجا زندانی هست، جرمی که کسی خبر نداره. نماز خوندناش و اون‌ حرفای قشنگش، شاید یه نقشه باشه برای رد گم کنی... برای خر کردن همه، از جمله من.
نقشه‌ای برای آزادی یه حبس ابدی.
زندگیم خالی از هر زنی بود، ولی هر کسی رو هم لایق قلبم نمی‌دونم، به قول پدرم عشق قشنگه ولی آدم با هر کی تجربه‌اش نمیکنه.
به هر حال اونم یکی از زنایِ مجرم و زندانی اینجا بود و به هر علتی باید دوره‌یِ محکومیتش سپری میشد.
وقتی فهمیدم نمیخواد مهدیار رو بغل کنم، تصمیم گرفتم دیگه به درمانگاه نرم تا اون یه ذره لرزش قلبم با ندیدنِش از بین بره و خیالات بَرَم نداره. شاید این تلنگری باشه که از خواب بیدار بشم و بفهمم اینجا کجاست و اون کیه؟
کار هر روز و هر شبش، رفتن به قبرستون بود.
... ماه بر عشق تو خندید...
یادم آید كه، دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نَرمیدم.
رفت در ظلمتِ غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشقِ آزُرده خبر هم،
نکنی دیگر از آن كوچه گذر هم،
بی تو اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
دِکلمه‌ای که یه شب، کنار قبر دوستش زمزمه میکرد و باد صداش رو تو کل کمپ پخش کرده بود.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792