پارت_900#
- ۷ یا ۸ سال ازش بیخبر بودم تا اینکه ماه گذشته باهام تماس گرفت.
کمی بدن چاقشو جابهجا کرد، بوی گلاب میده.
- فهمیدم از مرکز بهزیستی برای ریاست موقت فرستادنش کمپ تا سروسامونی به وضعیت بُغرنج اینجا بده...
تو صورتم دقیق شد و چای رو سرکشید:
- شاید آخرین دارویِ یه آدم، یه آدم دیگه باشه کسی چه میدونه؟ دارویی برای دلتنگی همدیگه.
از جملهی آخر حاجی چیزی نفهمیدم.
- خانوم دکتر مثل اینکه پسرتون از خواب بیدار شده، صدایِ گریهاش میاد.
تازه متوجه گریههایِ شدید مهدیار شدم. با خداحافظی و بدرقهی حاجی برگشتم و مهدیار رو شیر دادم.
لالایی میخونم و تو تاریکی اتاق گریه میکنم. آدما بعضی وقتا فکر میکنن که بدبختتر از اونا کسی تو دنیا نیست... ولی وقتی به زندگی دیگران نگاه میکنن تازه میفهمن چی به چیه!!
تا تو زندگی هر آدمی نباشی، تا زندگیش رو زندگی نکنی، نمیتونی درک کنی معنیِ نداشتن تو زندگیش یعنی چی!!
تو خواب بازم کنار سعید و دختراش بودم... با صدایِ بلند میخندیم و مهنا رو تاب میدم.
صدایِ گریهیِ مهدیار، منو از کلبهی جنگلی بیرون کشید. کاش میتونستم بقیهی عمرم رو توی خوابهایی که دوست دارم زندگی کنم.
اون روز اصلاً حوصلهی هیچ کاری رو ندارم، خدا خدا میکنم تا مریض نیاد.
تو تخت مچاله شدم و حتی صبحونه هم نخوردم... گه گاهی به مهدیار شیر میدم و مجبورش میکنم بخوابه.
خیلی وقت بود که سعید رو تو خوابام راه نداده بودم، تا اینکه دیشب خودش به خوابم پا گذاشت... چه خواب شیرینی.
عکس خانوادهی اسماعیلی لحظهای از نظرم کنار نمیره. به این فکر میکنم که میتونم به حاجی اعتماد کنم و داستان زندگیم رو براش تعریف کنم یا نه؟
هر چی نباشه اون چند سال زندانی بوده و مُسبِبِ اصلیش هم پدرم بوده.
بلقیس و نجمه هم متوجه حالم شدن و بعد خوردن نهار که برعکس اون دو تا، کم خوردم، مهدیار رو بردن تا کمی استراحت کنم.
وقتی یادم میاد تو اتاق اسماعیلی به عکس خانوادهاش اشاره کردم و گفتم خودت پسر داری، واقعاً ناراحت میشم. قرصی خوردم و روی تخت افتادم.
موقع نماز مغرب با صدای اذان از خواب بیدار شدم... پسرم کنارم خوابیده، احتمالاً نجمه آورده و توی تختم گذاشته.
برای شام به غذاخوری رفتم. اسماعیلی کنار حاجی نشسته، هرازگاهی قاشقی غذا تو دهنش میذاره و سرشو برای شنیدن حرفای حاجی خم میکنه. نمیتونم نگاهمو ازش بگیرم، دلم به حالش میسوزه. گاهی چشم تو چشم میشیم و خجالتزده سرمو پایین میندازم.
پارت_901#
واقعاً هیچکس نمیتونه با دیدن قیافهی یکی، به کل زندگی گذشتهاش پی ببره. هر کی اسماعیلی رو برای بار اول میدید فکر نمیکرد که خانوادهای نداشته باشه. با دیدن تیپ و قیافه و غرورش، میشد به حال همسرش غبطه خورد ولی حالا....
بعد از شام همه جمع شدن تو سینما، کار هر شبشون شده فیلم دیدن. ساعت هشت شروع میشه و ساعت ده خاموشی بود که تا اون موقع دیگه فیلم هم تموم میشد.
نجمه به اصرار منو با خودش به سینما برد. هواش خفه بود و تعدادی از آقایون سیگار میکشیدن. برای همین زیاد نموندم و مهدیار رو بهونه کردم و زدم بیرون.
رویِ پسرم رو پوشوندم و کنارش روی تخت لم دادم. یادم رفته بود پرده رو بکشم، از دیدنِ اسماعیلی و حاجی تو اون سوز سرما تو حیاط تعجب کردم. داشتن با هم حرف میزدن و گاهی میخندیدن و گاهی سری تکون میدادن و به فکر میرفتن.
دلم هوای مریمو کرد... نون نوکرتم مهدخت، جیم جمالتو عشقه مهدختی... هی دختر علف زیر پاتم، خر نشی منو بخوریا...
مهدیار رو به خدا سپردم. شال و کلاه کردم و دور از چشم اونا سمتِ قبرستون رفتم.
برفا رو عصبی کنار زدم. دستامو جلویِ دهنم گرفتم و ها کردم تا کمی گرم بشه... سنگ قبرش کمکم از زیر برفا پیداش شد.
زانو زدم و باهاش کلی حرف زدم، از همه چیز گفتم و هایهای گریه کردم. برای گریه کردن یه شونه کم داشتم، شونهای که سرمو بذارم و زار بزنم... تا خالی بشم.
شونهی مادر یا پدرم یا سعید.
سعیدی که تَمامم رو براش گذاشتم. دیگه اسمش رو تو خواب فریاد نمیزنم.
سرزنش این سرنوشت، فایدهای برام نداره.
کمی آروم شدم و کنار کشیدم، هوا تاریک بود... گاهی صدایِ خنده از سینما میاد، دونههایِ برف مثل رگبار تو صورتم میخوره و پوستم درد میگیره. از قبر مریم دور شدم و خودمو جلویِ در سینما دیدم.
- سلام خانوم دکتر، یه کم دیر نیومدین! فیلم داره تموم میشه.
اسماعیلی و فرهادی بودن، شالِ جلویِ دهنم رو پایین کشیدم:
- نه رفته بودم مزار دوستم، دلم گرفته بود.
هر دو با تعجب نگاهم کردن. نمیدونم چی شد که یه دفعه گفتم:
- هوا خیلی سرده، تو این هوا چایی میچسبه مگه نه؟
وای بازم گند زدم، کاش قبول نکنن.
اسماعیلی نگاهی به ساعت مچیش انداخت:
- نه دیگه دیر وقته، شما بفرمائید استراحت کنید