2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 18028 بازدید | 1540 پست

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.


「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌

جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」



#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸
پارت_798#



نالیدم و زار زدم:
- خواه... خواهش میکنم.

- هیس...
صوتش رو نزدیک گوشم کرد:
- هیچوقت برای زندگیت پیش کسی ناله نکن، زندگی پر از زخمه، زخم جز صاحبش برای کسی درد نداره... مثل من باش.

سکوت پیچید تو فضای نیمه‌تاریک اتاق.
- روزی که اون بی‌شرف، همه چیز و تو چشم بهم‌زدنی ازم گرفت، پیش کسی ناله نکردم... خدا کاشف رو وسیله کرد تا به اینجا بیام‌و خودم رو پیدا کنم.

بی‌صدا درد میکشم و اشک میریزم.

- تو هم بعد یه مدتی، میشی یکی مثل من، یا بدتر از من... به خون همه تشنه میشی و هر چی میکُشی آروم نمی‌گیری، پس درد رو بریز تو خودت و دم نزن‌.

موهامو نوازش کرد و روی موهام‌و بو.سید.
عرق کردم و حالی برای باز نگه‌داشتن چشمام ندارم. کنار دشمن خونی خانواده‌ام، بی‌اراده نفس میکشم.

بعد چند دقیقه خوابش برد.
یادِ اولین شبی افتادم که سعید اومد و کنارم خوابید. اون موقع حالِ خودمو نفهمیدم، رو اَبرا سیر میکردم.
الانم حالِ خودم رو نمی‌فهمم، حالم داره بهم میخوره و بدنم مثل بید میلرزه.
اگه‌ کاشف خائن، کارش رو به خوبی انجام میداد، این قلب خیلی وقت پیش باید از کار افتاده بود.

نمیذارم یه مو از سر بچه کم بشه. از فردا هر کاری خواست براش میکنم.
نفسام به سنگینی موجهای بلندی بودن که رو سینه‌ی دریا کوبیده شده و کف میکردن.

اگه بچه‌ای در میون نبود، با همین دستام خفه‌اش میکردم ولی فعلا همین بچه باعث شده نتونه بهم نزدیک بشه. کاش دل به این هوس نده و انتقام زن نگون‌بخت و دخترانش رو زودتر بگیره...

کسی جرئت نداره به شاهدخت دست‌درازی کنه. کشمیری با این کار داره از پدر و من انتقام میگیره. انتقامی که هر روز و هر سال باید بِکشم. مجبورم اون وضع رقت‌انگیز رو تحمل کنم. با چشمای بسته، تو دلم صلوات فرستادم، صدتا، هزار تا شاید هم یک‌میلیون.

تو خواب هم نمیتونه دست از دندون قروچه برداره. انگار با تموم دنیا جنگ داره.

تو یه چاه تعفن گرفته، با دیوارای کثیف و بلند... دستم به هر جا چنگ میشه... نمیتونم خودمو بالا بکشم.
بوی‌ خونابه حالم رو بد می‌کنه... باز دارم خواب چاه سیاه و بی‌سروته رو می‌بینم.
بیدار میشم و باز تو همون جهنم هستم...


پارت_799#  




خسته‌ام، چشمامو نمی‌تونم باز کنم. اینقدر خسته‌ام که دارم بیهوش میشم، نیاز دارم به یه خوابِ عمیق و آروم، بدون اینکه کابوس ببینم.

شدنیه؟ نه....

این چند وقت اینقدر خوابای وحشتناک دیدم، اینقدر کابوس دیدم که ترجیح میدم نخوابم.


با صدایِ بلندگو چشمامو باز کردم.

هنوزم همونجام، ناخن‌های لاک خورده‌م چنگ شد به ملافه‌ی سفید.

متوجه عکس خانوادگیش‌ روی عسلی شدم... دو دختر خندان و زنی‌ زیبا کنارش.

نوشته‌ی زیر عکس رو خوندم.

- تو آخرین عکس انقدر موندنی بودین که نبودتون رو باور ندارم.


نگاهش‌ کردم.‌ تو خواب هم ترسناک بود، سری تاس و صورتی اخمو.

شاید اونم حق داشت، حق داشت به خون شاهدخت تشنه بشه. کدوم شاهدختی به غیر من، چنین شور‌بخت شده؟


فاصله گرفتم، بهش پشت کردم و خودمو به خواب زدم. بعدِ چند ثانیه از سروصدا فهمیدم که بیدار شده. وجود نحسش رو کشوند سمتم و خواست بغلم کنه.


- ولم کن عوضی...


انگشتای پُر زورش چنگ شد تو پهلوم.‌ درد پیچید تو شکمم.

- میتونستم شب بیدارت کنم و کاری که مدتها، شب و روز در آرزوی انجامش بودم رو باهات بکنم... اون بلایی که دلم میخواد.... ولی نخواستم، پس ازم‌ فرار نکن.


درحالیکه می‌لرزیدم بلند شدم:

- باید برم دستشویی.


خندید... خفه‌ و وحشیانه.

- اینجا که گرمه عشقم!! چرا میلرزی؟


اون حق نداره به من بگه عشقم... من فقط عشق سعید بودم.

- گفت... گفتم که باید... باید ...


دیگه منتظر جوابش نشدم.

سریع از تخت پایین اومدم. باید ازش دور شم. از اون شعله‌های الو گرفته‌ای که مرد خوابیده‌ رو بیدار و سرکش می‌کنه.


خودمو به دستشویی رسوندم و با بستنِ در نفسی عمیق کشیدم و بهش تکیه دادم.

باز صدای خنده‌های پیروزمندانه.


تو آینه، به صورت زنی غریب چشم دوختم.

حالم از خودم بهم میخوره... صورت آرایش‌ کرده، چشمانی سیاه شده، موهای به‌هم ریخته. مشتی آب محکم به آینه کوبیدم و رو زمین کنار روشویی وِلو شدم.

به یاد حرف مریم افتادم: این عوضی به کمر خودش رحم نمکینه... نمیذاره بدنش  استراحت بکنه، بیاد به من و تو رحم کنه!


نالیدم از ته دل... ولی کسی صِدام رو نشنید، خفه شدم، باید خفه بشم. اشک داغی رو صورت سردم راه باز کرد.

از این به بعد باید با این فصلِ جدید تو زندگیم کنار بیام.


پارت_800#  




آرایشَم‌ رو پاک کردم، انگار دارم به خودم کتک میزنم... صورتم قرمز شد و سوخت.

آشفته آب به صورتم کوبیدم و باز تکرار کردم. تا آخر عمر، محکوم به هم‌پیالگی با او بودم و گریزی ندارم!! دلم میخواد تو همین دستشویی جون بدم و جنازه‌ام رو‌ دستای کثیفش بیفته.


کمی معطل کردم به امید اینکه کشمیری از اتاق بره بیرون... با فرستادنِ صلواتی در رو آروم‌ باز کردم. روی تخت نشسته و دستاش رو ستونِ بدنش کرده و با لذت و ولع نگاهم میکنه.

گذر از پل صراط شاید از این وضعیت، راحت‌تر بود.


لباس کوتاه لعنتی، هر کاری کردم توان پوشاندن پاهامو نداشتم.


- قربون خدا برم، چی ساخته!!


از تخت پایین اومد:

- بِبینِش!! انگار این مجسمه‌ی طناز رو بهترین سنگتراشا صیقل دادن.


نفسام بالا نمیاد، کاش لال بود، کاش کَر بودم...

با قدم‌های بلند و نیش‌باز کنارم ظاهر شد. با خنده‌ای پیروزمندانه که پشت لبهاش متوقف شد. دیوار جایی برای مهدخت نداشت... دیواری بیرحم، مثل صاحبش.

انگار هلم داد سمت گرگ گرسنه‌ای که برای گرفتن لقمه‌ای از شکار لرزان روبه‌روش، له‌له میزد.


دست برد و اشکی که بدون اجازه روی صورتم روون بود رو گرفت. صورتم چین افتاد... لبام لرزید.


- شاهدختی که به حرف شاه نه گفت و با دشمن خونی پدرش رو هم ریخت، نباید از کسی بترسه که هشت ماهه برا دیدنش، مهین بخت‌برگشته رو آزار می‌ده.


دست به دیوار گرفت...

- تو به خودت رحم نکردی... چطور تونستی این چند ماه، تو اون معدن نمور و اون خوابگاه بوگندو دووم بیاری؟


ازش رو گرفتم و نفس آزار دهنده‌ی سینه‌ رو بیرون فرستادم.

- میخوای باهام چیکار کنی؟


دستشو جلو اورد که مچش رو گرفتم تا زیاد پیشروی نکنه:

- گفتم میخوای باهام چیکار کنی لعنتی؟


صِدام بالا رفت.

خونسرد، نگاه‌شو چرخوند تو‌ صورت رنگ‌ پریده‌ام.

- کار خاصی ندارم، فعلا از دست این توله راحتت میکنم...


دستشو آزاد کرد و گذاشت رو شکمم.

- بعدش خودم و خودت رو عشقه..


پارت_801#  




حالم قابل توصیف نیست. درمانده چنگ انداختم به مچش، قلبم سر به بیابانی گذاشته که خبری از نفس نیست.


- دستات چرا یخه عشقم؟


- دیگه بهم نگو عشقم... هیچوقت.

نفرتی که از صِدام تراوش کرد، تو صورتش کوبیده شد.


قدمی عقب نشست، پیشونیش چین برداشت.

- اوه... اوه... شاهدخت عصبانی شد! عاشق زنای سختم... زنایی که زود وا ندن، زنایی که مثل تو جفتک بندازن، یکی مثل نجمه.


نجمه!! اون هنوز تو فکر نجمه بود.

لباش رو به حالت مسخره‌ای باریک کرد.

- از زنای آویزون خوشم نمیاد... حال نمیدن به آدم، فاقد ارزشن...


آدم!! اون موجود ایستاده روبه‌روم، هیچ شباهتی به آدم نداره.


قدم رفته رو برگشت:

- یکی مثل خودت... تو جن بودی و من بسم‌الله... بالاخره پیدات کردم.


برای خودش دست زد، تشویق وقاحت.

دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت.

- یه اسب وحشی... زیباترین اسب وحشی دنیا تو دستام اسیره... چموشه... خیلی.


دست برد زیر چونه‌م، مجبور شدم نگاهش کنم.

- خودم رامت میکنم.


صورتم، اسیر دستاش شد. صورت تپل با لب‌های درشت و زخمی عمیق رو‌ صورتش که از کنار گونه شروع و تا کنار دهنش کشیده شده.

زشت‌ترین موجود دنیا، داشت تصاحبم میکرد و توانی برای مقابله نداشتم.


مشتم بالا اومد و کوبیدم رو سینه‌اش.

- چه غلطی می‌کنی عوضی؟


انگار هیچ توهینی کارگر نبود. با عذاب دادنم، بیشتر حال می‌کنه.

خندید.

- از امروز چه روزا و شبایی با شاهدخت دارم... خدا بهم نظر کرده، کم‌کم ازم خوشت میاد...


صدای قاه‌قاه خنده‌‌ی اون پیرمرد بوالهوس، چهارستون اتاق رو لرزوند.

سرب داغ تو کاسه‌ی جمجمه‌ام ریختن.


- نترس... نترس... نمی‌ذارم زیاد درد بکشی.


به شکمم اشاره کرد.

- این توله‌سگ رو‌ طوری نیست و نابود میکنم که درد نکشی... تو از این به بعد قرار با من باشی، چرا باید اذیتت کنم؟


توله‌‌سگ هفت جد و آبادته، عوضی.

- ولی داری اذیتم می‌کنی... قرار شد با... با بچه‌ام کاری نداشته باشی.


پارت_802#  




از هم‌صحبتی و آزار دادنم، لذت میبره، نیشش تا بنا‌گوش، دست به کمر برد.

- قرار!! کدوم قرار؟


دست به سر طاسش کشید، رد انگشتاش رو سرش موند.

- دختر شاه، من و شما هیچ قراری نداریم. اگه قراری هم باشه، بعد اینکه از دست این مزاحم راحت شدم، هست.


بو.سه‌ای رو‌ گونه‌ام نشست.

هلش دادم عقب و با پشت دست، صورتم رو‌ پاک کردم.

- کثافت...


در باز شد و دو زن به همراهِ مهین وارد شدن.

کشمیری، حرصِ پا ندادن من به هم‌آغوشی رو سر اون در آورد.

- باز که بی‌اجازه اومدی تو، الاغ! تو کی میخوای درست بشی؟


مهین با دیدن صورت رنگ‌پریده و موهای پریشونم، نفس گرفت تا پس نیفته.

برای اینکه کشمیری، بیشتر بهش نتوپه، عشوه‌ای خرکی کرد.

- قربانتون بشه مهین مادرمُرده... دیگه وقتشه یه‌ صبحونه‌ی مقوی بخورید.


رو کرد سمت زنا و با سر، میز رو نشون داد:

- از قدیم گفتن، شب زفاف کم از صبح پادشاهی نداره...‌


صدای خنده‌ی زورکیش، گوش‌ فلک رو‌ کر کرد... شب زفاف! زنیکه‌ی احمق.

کشمیری که به مذاقش خوش اومده، بادی به گلو انداخت.

- چی فکر میکردم چی‌ شد مهین؟ البته دارم به صبح پادشاهی هم میرسم... بذار برم پایتخت.


میز صبحانه رو چیدَن. بشقاب‌های ریز و درشتِ پر از غذا، روی میز میذاشتن.

شناختمشون، کارگرای آشپزخانه‌ی بلقیس بودن که غمگین چشم دوخته بودن به من و شکمم.


مهین مثلِ برجِ زهرمار گاهی به من و گاهی به رییس نگاه میکنه و به اون دوتا بی‌گناه تَشَر میزنه‌.


تمام این مدت گوشه‌ی دیوار، درحال جون دادن بودم. صدای نفسامو کنترل کردم تا زیاد رو اعصابش نباشه.

بخت پریشانِ مهدخت، کی میخواست بخوابه؟


کسایی که یه روزی خانواده‌ام بودن، عاشقشون بودم، حالا کجان؟ کی میاد به دادم برسه؟


مثل شاپرکی بال‌شکسته، اسیر شدم.

با نفرت نگاهش میکنم و تو دلم دعا، پشت دعا ردیف شده، نفرین پشت نفرین.


پارت_803#  




- مهین جان... این خانومِ بداخلاق رو تقویت کن، نا نداره رو پاهاش وایسه.


- میخوام... لباسِ مناسبی... بپوشم.


دامن کوتاه لباس رو بالا کشید:

- به نظر من لباست ایرادی نداره، ولی اگه راحت نیستی، باشه.


خدا رو شکر بی‌خیالم شد و سمت دستشویی رفت. تو اون فاصله پشت پارتیشن رفتم و از تو کمد، با عجله و سراسیمه، لباسی پیدا کرده و پوشیدم.


مهین تماشاچی‌ بود.

انگار تیم مورد علاقه‌‌اش شکست سختی خورده که با غیظ تُفی‌ رو هوا کرد.

اومد کنارِ کمد. حواسش به در دستشویی بود. بازوم رو محکم گرفت و فشار داد. با وجود دست و پای یخ‌زده سرم رو بالا گرفته و آخی گفتم.


- خب خب خب خانومِ محمد... خوش گذشت؟


پس هنوز چیزی از هویتم نمیدونه! بازومو از دستش بیرون کشیده و سریع سمت میز رفتم. تا کشمیری نیومده، باید یه جایی برای نشستن پیدا کنم، یه جایی دور از این حیوانِ بی‌قلاده.


مهین با حرص دنبالم اومد، خم شد چیزی بهم بگه که صدای بسته شدن در، ساکتش کرد. مظلومانه بغ کرده و گوشه‌ی صندلی جمع شدم.


- مهین جان... به عشقم کاچی بده بخوره.


دستم مشت شد. مهین کرشمه‌ای کرد سمت رئیسش:

- بله دیگه پا به ماه هستن.

تقریباً بشقاب رو کوبید روی میز.


- راستی دکتر دو روز دیگه رو مناسب دونست برای...

برگشت و تیز به صورتم چشم دوخت.


کشمیری وسط حرفش‌ پرید:

- اون مورد رو گفتم بیا دفتر، درموردش باید صحبت کنیم، اینجا جاش نیست، نفهم!


رنگ‌ از رخم پرید. حاضرم قسم بخورم در مورد پسرم می‌خوان حرف بزنن. می‌تونستم مهین رو‌ تکه‌تکه کنم و کَکَم نگزه... مثل خودش بی‌رحم بشم.

چه جهنمی درحال وقوع بود که نباید پیش من بازگو بشه؟ انسانیت این آدما کجا رفته؟


- شروع کن.


بِیکن، نان تست داغ و نیمروی عسلی... دم دست‌تر و نزدیک‌تر از بقیه بود. بشقابم‌ رو‌ پر کردن. بدنم هنوز خودش رو پیدا نکرده، انگشتان لرزانم نان رو دو نیم کرد.


مهین بالای سر کشمیری، درحال خدمت بود.

- آقا خودتون رو تقویت کنید.

صدای خنده‌ی رئیس و دست‌ بوسیه مهین... چقدر وقیح بودن!


کشمیری خوب مهین رو شناخته.

خوشگل و خالی و همیشه در دسترس.


پارت_804#  




- امیدوارم دیشب بهتون خوش گذشته باشه، جناب.

لقمه‌ی پر ملاتی راهی دهن گشاد رئیسش کرد.


انگشت مربایی رئیس رو مگان لیس زد. شوخی‌هایی که دوست ندارم بشنوم یا ببینم... انگار کار هر روزشون بود.

مهین نفس تازه کرده و باز پچ‌پچ و صدای خنده‌های اون دو تا و دست‌مریزادهای کشمیری...


به چی افتخار میکرد؟

به پاچه‌خواری این موجود حقیر... حیوونی که تو این جهنم‌ سرد، زنای بی‌دفاع رو‌ قربونیِ هوس بی‌پایانش میکنه.


مهین نزدیکم اومد. انگار میخواد پیش چشمای رئیسش، این طوری وانمود کنه که حواسش به سوگلیِ جدید هست.

نفساش رو صورت سرخم، ثابت موند.

چنگال از دستم افتاد تو بشقاب و هر دو بهم خیره شدیم.

باید شروع کنم و کردم:

- شما خانوما، برید بیرون... می‌خوام تو‌ سکوت با آقا صبحونه بخورم.


اولین قدم برای نرم کردن این سگ هار و جمع کردن دست و پای مزاحم مهین.

مهین هاج و واج قاشقِ عسل تو دست، مجسمه‌وار میخکوب شد. دهنِش باز موند.

رنگِش قرمز و خواست جوابم‌ رو بده که کشمیری خنده‌یِ بلندی کرد:

- از این‌ به بعد خانومِ اینجا ایشون هستن.


آخرین لقمه‌‌ رو از دستش گرفتم و انداختم تو بشقاب.


- برو بیرون مهین و تا خانوم اجازه ندادن دیگه نیا تو.

خانوم رو با چنان غیظی گفت که مهین با لب و لوچه‌ی آویزون بهش چشم دوخت.


نیشخند زدم تا بیشتر بسوزه. نگاه‌های نفرت‌انگیزی نثار هم کردیم. سینه‌هایِ بزرگِش، با نفسای بلندی بالا و پایین میشدن..

کسی جرئت بگو مگو و امر‌ونهی، به مهین رو نداره. چند سالی هست که این حرمسرا و کشمیری رو انگشتش می‌چرخونه.


میز پر از مخلفات غیرعادی رو دور زد و از من دورتر شد. با سرِ کارد، در رو نشون دادم:

- بیرون...


به زور لبخندی زد و با قدم‌های سنگین، راه‌شو سمت در کج کرد و با ناباوری در رو بست.


کمی قهوه خوردم، تا راه گلوی بسته شده‌ام باز شه. باید جون بگیرم تا بتونم راضیش کنم به اجرای نقشه‌ی توی ذهنم.


صدای خنده‌ی مستانه‌ی کشمیری بلند شد. دست از خوردن کشید و باز دست‌ زد.

- براوو... شاهدختی تو‌ رگ و خونته.


پارت_805#  




سربه‌زیر، مشغول شدم. نان تست بی‌هدف تو انگشتام جا‌به‌جا میشه و راه به جایی نمی‌بره.

در سکوت و بدونِ نگاه و جوابی، قهوه رو تموم کرد.

لب به قهوه نزدم، من از این قهوه، تلخ‌ترین خاطره‌‌ی عمرم رو دارم.


- هیچ جوره نمیتونم از دستت بدم، تو برام از تمام ممنوعه‌های دنیا حلال‌تری.


بلند شد و سمتم اومد. خم شد روی میز... نفسام رفت.. صدای قدمهاش، لرز تو وجودم ریخت.

اگه این بچه نبود، حد و حدود از یادرفته‌ی زندگی و رفتار با شاهدخت رو یادش می‌انداختم.


خودکشی، بهترین راه‌حل برای فرار بود، آرزوی دست زدن به من رو به گور میبرد چه برسه به....

اگه این بچه، تو بطنم نفس نمی‌کشید.


- بهتره بعد از... صبحونه... مفصل با همدیگه حرف... بزنیم، جناب کشمیری.


حرص آشکار تو‌ی نگاه و‌ صِدام‌ رو فهمید. سر بلند کرده و نگاه تشنه‌وارش رو دیدم.

دست جلو آورد، دستام تو بغلم مچاله شد.

- ما به هم محرم نیستیم آقا، اگر اجازه بدین در همین مورد با هم حرف بزنیم.

چنگ زد به بازوم.

- دستتو کوتاه کن...


پوفی کرد و نچ‌نچی پشت بندش. ولم کرد و سمت کمد رفت. لقمه‌ی ماسیده تو دهن‌مو لای دستمال برگردوندم.


- راست میگی، باید اول محرم بشیم، یه زن و شوهر واقعی... نمی‌ذارم اینجا بمونی، میبرمت همون قصر شاه، تا ملکه‌ی کشورت بشی.


زیر لب آوازی زمزمه می‌کنه. حسابی کَبکِش خروس میخونه،‌ کم مونده برقصه. هرازگاهی بلند میخنده و سری تکون میده.

دسته‌ی فنجون عجیب محکم بود که زیر فشار انگشتام نشکست.

میدونم به چی میخنده، به سرنوشت... سرنوشتی که برام بد نوشت.


بوسه‌ای رویِ موهام‌ گذاشت. لقمه از دستم افتاد تو‌ی بشقاب... باز دست‌درازی بدون اجازه!!


- نجابت و حیا از چشمات میباره شاهدخت...


مثل سکته زده‌ها، تو صورتش خیره موندم.

- زیبایی و لباس رو میشه خرید ولی حجب و حیا رو نه.


شال گردن‌شو تو آینه درست کرد و از اونجا نگاهی بهم انداخت.

- تو همه‌یِ اینها رو با هم داری، چیزی که تو این خراب‌شده مثقالی پیدا نمیشه... تو و سعید خیلی به هم میاین، یعنی میومدید.


پارت_806#  




نیش شیطانیش، به تمسخر بالا رفت.

نامرد!! می‌دونه دیوونه‌ی سعید بودم، بازم داره نیش‌ میزنه. کاشف جیک و پیک زندگیم رو‌ براش‌ گفته.


چشمکی زد.

- نوچ نوچ نوچ... دختری که از ممنوعه‌‌ی پدرش بگذره... محاله من این دختر رو از دست بدم.


کلاه سرشو مرتب کرد.

- ببخش که تنهات میذارم، باید از اوضاع و احوال پایتخت خبر بگیرم... کاشف قرار زنگ‌ بزنه.


روح و روانم رو به بازی گرفته. این آدم دستش به خورشید برسه، اونو نابود میکنه، چه برسه به فروغ کم جون چشمای دختری که اسیر کرده.


سمت در رفت. درمونده پرسیدم:

- از خانواده‌ام خبری ندارین؟


قدمی جلو گذاشتم. نگاه خاصش روم ثابت موند.

- خواهش میکنم جناب کشمیری، هر چی میدونید بهم بگین، من طاقتش رو دارم.


لذت میبره از اشکام، التماسم... بدنم.

نگاهش، نگاه نفرین شده‌اش برق زد.

- نمی‌ذارم زیاد منتظر بمونی، لحظه‌ی دیدار نزدیکه... تا نهار می‌بینمت، خبرهای دست اول برات میارم.


سوتی زد و با تکان‌ سر، مگان‌ و توله‌ش پشت سرش راهی شدن. بوسی برام فرستاد و در رو بست و رفت.


تنم سوخت، همه جاش... اون بوس گناه، به کجای بدنم نشست که آتیش گرفتم و نتونستم دم بزنم؟

لپم رو از تو گاز گرفتم، مستاصل کنار میز... کمرم خم‌ شد. نمی‌دونم به کدامین گناه، باید این همه درد رو تحمل کنم.


عشق پاک من، به کدامین گناه آلوده شده که تاوانش هم‌خوابی با این موجود ترسناک بود. زورم به فنجون رسید. کوبیدمش رو میز... شکست و پخش و پلا شد. دیشب رو قِسِر در رفتم، امشب رو چیکار کنم؟


نفرین کشته‌شدگان جنگ، دامن پدر و خانواده‌اش رو گرفت.

آدما موجودات عجیبی هستن، گاهی در نقش یه پدرِ ناجی میشن و گاهی همون پدر زخم‌خورده، تبدیل میشه به یه کثافتی مثل کشمیری که پشت ماسک خنده، مخفی شده.


رومیزی و سفره رو با همه‌ی وسایل کشیدم و ریختم‌ رو زمین... از ته دل جیغ زدم.

بچه آروم نمی‌گیره، با هر جیغ، تکون‌ خفیفی میخوره. زنده است، پس منم زنده‌ام، حتی با حضور‌ ناقصش جون میگیرم. جون نیمه‌جونی که از دست روزگار، شب و روز زار زدم.


شِکوه‌ام بسیار شده و‌ غصّه چون‌ کوه از بزرگی، شونه‌هام رو شکست.


‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میخواد محرم کشمیری بشه... 😔
و فعلا بهترین راه همینه


پارت_807#  




از سروصدای شکستن وسایل و جیغ‌های من، زنان پشت در، سراسیمه در رو باز کردن و اومدن تو.


بادیدنِ وسایل کفِ اتاق، مهین که از چشماش کینه‌ی یک هفته‌‌ی آشناییمون میبارید... اومد جلو و با افاده پرسید:

- مادمازل خانوم‌ صبحونه بابِ میل نبود؟


لگدی به بشقابای وسط اتاق زد:

- نه اینکه هر روز براتون تو‌ معدن، از این سفره‌ها پهن میکردن.


بدون گرفتن نگاه از صورتم، خدمه‌رو‌ صدا زد.

- اتاق‌و تمیز و وسایل رو جمع کنید، یالا بجنبید دیگه، مگه نون نخوردین!


زیرچشمی منو می‌پائید.

- این پایان همه چیزه لیلا محمد.


شاید راست میگه... غرورم رو نشونه رفته، چیزی که خیلی وقته ندارمش.

- نه... این یه شروع برای همه چیزه، برای تغییر بزرگ آماده باش مهین بانو.


جلوی این یکی دیگه کم نمیارم. صورتش گلگلون شد، اَبروهاش به آنی بالای پیشانی، جا خوش کرد.


- میدونم‌ برای چی عصبانی شدی و داری پاچه میگیری... بعد رفتن من حتماً رییس بهت توپیده که غلط میکنی با مهین این جوری حرف بزنی... میدونم قضیه چیه.


تو بند حرفهای یه ساعت پیش بود! شاید تا صبح چشم رو هم نذاشته! چشمای سرخش اینو میگه. شاید پشت در گوش وایساده تا از خلوتمون خبردار بشه.

چشمام‌ رو بستم تا نبینَمِش، پس گوشام رو چیکار کنم؟!


- راستی دوستات و مریم بهت سلام‌ رسوندن.


بی‌تفاوت‌ترین نگاهم رو تو صورت بزک‌کرده و چشمای لنز آبی گذاشتش، انداختم.

کی این پیشنهاد رو بهش داده؟ قیافه‌ی مسخره‌ای پیدا کرده. حتما میخواد با چشمای عسلی تازه وارد رقابت کنه.


سمت دستشویی رفتم. فرار از دست این موجود بهترین گزینه بود. دهن به دهن گذاشتن با او در شأنم نیست.

از پشت بازوم رو کشید:

- کر‌ شدی، مریم وقتی فهمید دیشب با کشمیری یکی‌ شدی...


تمام نفرتم از خودش و حرفِ یکی‌شدنم با اهریمن، قدرتی شد تو دستم، برگشتم و کوبیدم تو‌ صورتش... کاری که خیلیا تو این چند سال دلشون میخواست انجام بدن ولی نتونستن. تلو تلو خورد و ازم فاصله گرفت. غافلگیری تو‌ی چشماش داد میزنه.

کف دستم سوخت.


پارت_808#  




دو زنی که بوی‌ دعوا رو فهمیدن، هر دو کنار مهین اومده و از شونه‌اش گرفتن. مهین با گرمای دست اونا، تازه بیدار شد. به سمتم حمله‌ور شد و داد و بیداد کرد. فحش‌های رکیکی میداد که معنی بعضی‌ها رو نمی‌دونم.


دلم خنک شد.

کارگرا، به زور نگهش داشتن، کاری از پیش نبرد و به توهین ادامه داد.


وارد دستشویی شدم و در رو از پشت قفل کردم. بوی ادکلن تند مهین از دستشویی هم به مشام میرسه. هر کاری برای جذب کشمیری می‌کنه. شاید تو این اتاق، برای بودن با اون راسوی بوگندو، حاضر به انجام کارهای بدتر و مشمٔز کننده‌تری‌ شده‌!


- منو میزنی هرزه.

مشتی‌ به‌ در زد.


- به مریم گفتم امشب با کشمیری تو یه تخت میخوابی، وقتی فهمید رییس خاطرخوات شده، وقتی فهمید کشمیری میخواد اون توله‌سگ رو نِفله کنه...


گوشام رو‌ گرفتم،‌ از شنیدن حرفاش عذاب میکشم. مریم، خدا تو رو به یکی‌ مثل خودت گرفتار کنه.


مهین پشت در دستشویی، دستگیره رو هی بالا پایین می‌کنه و از مریم و نجمه و بلقیس میگه. سرنوشت اون دو تا رو هم سیاه کردم.

یاد حرفهای خانم بزرگ افتادم: مهدخت قدم تو برا هیشکی اومد نداشت.


کارگرای بلقیس برای چیدن میز و سرو غذا میان و حتماً برای اون دو تا خبر میبرن.

خبر تسلیم... خبر هم‌خوابی... خبر بچه‌ای که براش‌ مرگ رو پیشکش میبرن.

کاش تا آخر عمر، تو این دستشویی زندانی باشم.


تقریباً داد میزد.

- مریم خودشو کتک زد و گریه کرد. به خودش فحش میداد و موهاشو می‌کشید و شیون می‌کرد، دختره‌ی مُفنگی.


مُفنگی!! مهین خودش مریم رو معتاد به الکل و مواد کرد تا خبرچینش باشه و حالا داره... شاید تقصیر ما هم بود. از خودمون دورش کردیم، دلش رو‌ شکستیم.


خیسی صورتم رو گرفتم. تا کی اینجا خودم رو زندونی کنم؟

بلند شدم و مصمم دست به دستگیره بردم.

خوب تحریکم کرده بود. از مریم می‌گفت و از نجمه و بلقیس... تحقیر و ناسزا بارشون میکرد. از بی‌عفتی‌های مریم، و اینکه کشمیری بالاخره نجمه رو‌ هم مجبور به این کار می‌کنه.






دست رو نقطه ضعفام گذاشت. انگ حرومزادگی به بچه‌ام... دیگه نتونستم تحمل کنم، زورم به کشمیری نمیرسه ولی باید دم این خروس بی‌محل رو بچینم.

مرگ آرزوهامو با چشمای عسلیم تو آینه دیدم. آب که از سر گذشت، چه یه وجب، چه هزار وجب.


در رو باز کردم، آنقدر سریع که مهین از جا پرید. خدمه کاراشون رو تموم کرده بودن و منتظر دستوراتش بودن تا برن.

از حالتِ صورتم‌ فهمید عصبانی هستم... چند قدمی رفت طرفِ اونا و بینِشون ایستاد.


دهنمو باز کرده و چشمام رو‌ بستم.

- ببین پَتیاره دیگه دورانِ تو به سر اومده، از امروز من میگم کی چیکاره است؟


قدمی جلو رفتم. لات کوچه خلوت، دست و پاش لرزید.

- دیدی که اون عوضی بدونِ اجازه‌یِ من آب هم نمیخوره... دیشب انقدر بهمون خوش گذشت که یادم رفت راجع به تو باهاش حرف بزنم.


با انگشت اشاره، بی‌رحم به سمتش نشونه رفتم‌

- ولی مطمئن باش امشب پرونده‌ات رو می‌پیچم به هم، فهمیدی! کاری میکنم بری و دستشویی خوابگاه‌ها رو بشوری.


دیگه رسیده بودم‌ بهش و کفِ دستم‌ رو به سینه‌اش کوبیدم، چند قدمی عقب رفت.

- لیاقتت همینه، لیاقت کسی که برای گرم کردن تخت اون بوزینه، خیلیا رو به کشتن داده‌.


کارگرا، با چشمای گرد بهم چشم دوختن.

رنگِشون پرید، باور نمیکردن این زن وحشی و افسارگسیخته، همون لیلای بی‌سرو زبون و ساکت کارگر ظرفشور‌خونه باشه.


مهین، باد خالی بود فقط... یه هارت و پورت.

قیافه‌ی مردی که به خاطر کمک به من کشته شد، جلوی چشمام اومد.

با دستم به اون دو زن اشاره کردم برن بیرون. به سرعت وسایل رو برداشتن تا در برن.


مهین برگشت و بهشون توپید.

- کجا سر خر رو کج کردین احمقا؟؟ مگه از این دستور میگیرید؟


تا برگشت، صورتش با سیلی دوم سرخ شد. کف دستم باز سوخت. دومین سیلی تو یک ساعت... از عاقبتش هم ترسی ندارم.


مهین دست رو صورت سیلی‌خورده، مات بهم زل زد. با چشمای وق زده‌ای که پلک هم نمیزد.


- بی‌پدر و مادر جن...ده، منو میزنی، انگار عادت کردی به...


به سمتم حمله کرد.

اگه زنا به دادم نرسیده بودن؛ با خشمی که داشت، بچه رو زنده زنده از شکمم بیرون می‌کشید.


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792