سلام
داستان از این قراره که من عروس اقوام نزدیک هستم،مادربزرگم،سر زایمان خواهرشوهرم این پلاک رو داده بود به مادرشوهرم
چیز ظریف و کوچیکی بود،مثل اینکه خوشش نمیومده زیاد اصلا ننداخته بوده
سر عقد دادش به من
برعکس اون،مامانم عاشق این پلاک بود،همیشه جلوم میگفت وای خیلی قشنگه،من خیلی دوسش دارم و از این حرفا
منم همیشه عذاب وجدان داشتم چون مادربزرگ شوهرم مادره مادرم میشه
و این پلاک رو خاله ی مامانم از مکه اورده بوده
همیشه حس میکردم چرا به مامان من نداده،واقعا واجب بوده سر زایمان آخر مادرشوهرم اونم درصورتی که به هیچکدوم از زایمانای دیگش چیزی نداده بوده،اونو بهش بده؟
گذشت تا ما عروسی کردیم بعد از یه سال بی خونه شدیم،خونواده شوهرمم راهمون ندادن
رفتیم خونه مامانم،وای این زن انقدر عذابم میداد،هر کس ندونه شاید میگفت نامادریشه نه مادرش
صبح که از اتاق میومدم بیرون قیافشو یه جوری میکرد بهم نگاه میکرد،انگار یه گرگ که میخواست حمله کنه،اخمش،دماغش،لباش،حالت چهرش
خودش گفته بود بیاین خونمونا،ولی با عروسی کردنم انگار هفت پشت غریبه شده بودم گرچه تو دختریمم فرق میگذاشت بین ما بچه هاش،ولی حالا صدبرابر بدتر شده بود
خیلی اذیتم میکرد
دوتا پلاک داشتم یه روز برشون داشتم رفتم بیرون اتاق دادم به مامانم گفتم برای تو،فقط برای اینکه باهام خوب بشه و همینطور عذاب وجدان اون پلاک هم دیگه نداشته باشم و بندازه گردنش و دیگه حسرتشو نخوره
گرفت ولی یه بارم گردنش ننداخت،حتی یه بار،میگفت مادرشوهرت میبینه دردسر میشه
حتی یه بارم ازش استفاده نکرد
من خیلی دوسش داشتم،همیشه گردنم بود،اولین هدیه عقدم بود،اگه میدونستم نمیندازه هیچوقت بهش نمیدادم،عملا انداخته ته کمد،الان میخواد بفروشتش
ظریف بود،پولشم الان فکر میکنم شده شش میلیونی
الانم شدید شوهرم به همین مقدار پول احتیاج داره و دستش تنگه
فکر میکنن من خیلی وقته فروختمش،چون هدیه بهم داده بودن و شش ماه خونه مامانم زندگی کردیم و خودش میگه یه سال بودین😂 و خرجمونو دادن البته با زجرااااااا،خرجمونم که میگم فقط برنج و پیاز و سیب زمینی گفتن مرغ خودتون بخرین،
چون خرجونو میدادن،دیگه منم حس کردم این به اون در و از شوهرم اجازه نگرفتم برای دادنش
همون روزا شوهرمم خیلی اذیتم میکرد،هرشب عرقخوری،کتک،دعوا،اونروزا تنهاترین بودم
فقط خدا دست انداخت کشیدم بیرون
الان هم عذاب وجدان دارم چرا باید پول لازمیم طلامونو اون بفروشه
هم خشم دارم نسبت به مادرم،چرا اذیتم میکرد اونروزا،چرا طلامو قبول کرد،چرا بعد از گرفتنش باهام خوب نشد؟
چرا حداقل ننداختش گردنش؟
چقدر هرروز به من عذاب وجدان میداد با حرفاش که عاشق گردنبند منه و دوست داره یکی مثلش گردنش باشه،طوری که من از گردنبندم متنفر شدم و تنها حسم به گردنبندم عذاب وجدان شد
الان چرا هرروز بهم زنگ میزنه و میگه مامان جون مامان جون؟چرا اونروزا نمیگفت