خانواده من تو شرایط مالی سختی بودن برای کنکور مجبور بودم فقط دانشگاه دولتی قبول تهران و روزانه اونم تو انفجار جمعیت متولدین دههه 60
خونمون فقط 45 متر یه خوابه
اون یه دونه اتاقم دست بابام که توش ماهواره نگاه کنه
یه برادر نوجون 12 ساله داشتم که دائم سر و صدا میکرد تلویزیون آهنگ و ضبطش روشن بود
مامانم اجازه نمی داد برم کتابخونه درس بخونم (به من پاستوریزه خیلی بی اعتماد بود)
بنابراین من می رفتیم انباری خونمون تو پارکینگ در کنار سوسک ها و مارمولک ها عزیز که بالا سرم رژه میرند و من میترسیدم تو سرما و گرما درس میخوندم
از بچه فامیل مون شنیدم فلانی میره تو سگدانی خونه درس میخونه (دلم که چه عرض کنم استخوانم شکست)
یه سال پشت کنکور موندم فامیل به کنار بابای خودم میگفت یه سال بستنت تو سگ دونی هیچی ب هیچی
مامانم میگفت بخور بخواب کارت الله نگه دارت
و......یه عالمه دیگه حرف و حدیث و سختی
واما من جلو این همه فشار و عذاب طاقت آوردم تلاش کردم دانشگاه روزانه تهران قبول شدم
الان کارمند رسمی دولتم من به خودم به خاطر طاقت این همه فشار افتخار میکنم
میزنم روشونه خودم میگم دمت گرم دختر چه کردی