دارم با گریه تابپ میکنم
بچه گیام سخت گذشت پدرم مغازش نمیصرفید جمعش کرد با کلی بدهی
من حتی یه عکس یادگاری از کودکی هام ندارم...
تا جایی که یادمه همش حسرت خوردم
نوجوون که شدم همیشه با حسرت لباس عروسا رو نگاه میکردم یا مثلا میدیدم بچه ای تو عروسی قشنگه یاد خودم میفتادم
گذشت تا پسری عاشقم شد
شد مرحم دلم
بعضی وقتا یواشکی مبلغی رو میذاشت تو کیفم یا مثلا یه بار برنج تموم کردیم پول نداشتم مهمون هم داشتیم
خانوادمم خونه خواهرم بودن خودش رفت برام گرفت
فک کردم خدا اینو هدیه داده به عنوان اسونیه روزای سخت
نفهمیدم اولشه
یهو اجی مجی لا ترجی بلاکم کرد
چند روز بعد دوستم زنگ زد استوریا رو ببین چه خبره همه از زن گرفتنه... گذاشتن
قلبم وایساد یکساله و نیم دارم گریه میکنم اون شب عروسیش بود تا پنج صبح تنگی نفس داشتم خس خس میکردم