ما ،با خواهرای شوهرم ،تو یه کوچه زندگی میکنیم.
از اول دوست نداشتم اینجا خونه بخرم .
فکر نمیکردم اینجور بشه زندگیم،برام کسل کننده بشه.
دو هفته بعد از عروسیم خواهرای شوهرم هر هفته خونه من بودن.مافی بود محل ندم مادرشوهرم زنگ میزدغوغا بپا میکرد.
هربار که میومدن و درو باز نمیکردم زنگ میزدن شوهرم.
یا وقتی شوهرم خونه بود میومدن یهو پشت در خونم بودن
زد و عید پارسال با مادرشوهرم دعوای بدی بینمون پیش اومد منم باردار بودم بین دعوا گفتم هر روزخونم پلاسید و نیایدد تا اخر بارداریم دیگه نیومدن.
تو بارداریم شوهرو بزور خواهراشو اورد کمک من .من نمیخواستم دوباره رفت و امدا بیش از اندازه بشه میدونستم با کمک کردناشو راهشو باز میشه و همونم شد.
منم وقتی زایمان کردم از شانس گندم نمیتونستم کارامو کنم چون سزارین بودم و اینکه لاغرم وزنم کمه بدنم کشش نداشت.
همسرم انجام نمیداد بزور خواهراش و میورد خونمون کارمو کنن منم خجالت میکشیدم و از طرفی انگار قصد داشت با کار کردناشون دهن منو ببنده.
پسرم الان ۴ماهشه خانواده همسرم هر زمان هر ساعت دلشون بخواد میان اگه ایفون نزنم گوشی ام جواب ندم تا بالا میان در میزنن .
از دستشون اسایش ندارم.
قبلا هم بهشون گفتم وقتی میایید زنگ بزنید به من اما نه خبر میدن نه ملاحضه دارن.
یکیشون فقط میاد میخوره و میره دیگه نمیگه من با بچه کوچیک وشب بیداری خسته ام .
شام نمیان ها عصر ها هر وقت هرکی دلش میخواد میاد.
با همسرم صحبت کردم گفتم این شرایط اذیتم میکنه گفته باهاشون صحبت میکنه .اما اینکارو نمیکنه رو در وایسی داره.
خواهر شوهرم چند بار زنگ زد یا بزور میومدن کارامو میکردن همین باعث شد من حق اختیار از دستم بره کم کم .انگار خونم ماله خودم نبود .در نبودم میرفتن جمع میشدن به هوای شوهرم تو خونم و من میگفتم عیبی نداره برادرشونه .
این بار که زنگ زد سکوت کردم بعد از ۱ساعت زنگ زدم دخترش جواب داد گفتم از مادرت تشکر کن خودم کارامو کم کم انجام میدم.
من برای اینکه بتونم رابطه هارو کم کنم برای اینکه توخونم راحت باشم دیگه نمیدونم چیکار کنم.پسر خواهر شوهر هر روز زنگ بزد بیا چند باری دیگه جوابشو ندادم .بعد از چند روز یهو ۴تا خواهرای شوهرم با بچه هاشون ساعت نه وسط غذا خوردنمون اومدن منم هول هولکی شامو جمع کردم نخوردم.
نمیتونمم رک باهاش خرف بزنم اخلاقم تنده نمیخواد خودمو از چشم بندازم از طرفی دارم دیونه میشم
بنظرتون چیکار کنم