امشب در پیله خودم تنها بی خودم به ماه مینگرم
داستان ماه به گمانم شبیه به آشنایی باشد
ماه هم غمگین است، درست مثل همان آشنا.
هر کسی از راه رسید به قلب ماه خنجری فرو برد
هر چند پشیمان شد و خنجرش را درآورد
ولی جایش تا ابد ماند
شب ها وقتی تاریکی و ظلمت همه جا را فرا گرفت، ماه اما همچنان با تنی زخمی و فرسوده تمام شب را نور بخشید.
صبح که شد در حالیکه رمقی در تن ماه نمانده بود، رنجور و خسته در حال تماشای مردمانی بود که خوشحال، خورشید را تشویث میکردند.
انگار نه انگار در همین نزدیکی یک نفر برای نورانی کردن شب ظلمانیشان جان کنده.