حالم خوب نیست
شوهرم درکم نمیکنه . افسرده . هیچ کدوم از خواسته های ک دارمو اره نمیگه بهشون . عین یه زندانی توی خونه ام .
پول نداره . چیزایی ک ویار میکنم و نمیخوره . اونقدررر میگم تا اینکه شاید با کلی منت بخره .
درست از ساعت چهار عصاره دارم یه بند گریه میکنم .
رفته جاشو پهن کرده توی سالن پذیرایی و خوابیده .
از زندگیم متنفرم . میدونم بخش بزرگیش ب خاطر افسردگیه
اما اون افسردم کرده . من یه دختر شاد بودم
با هر روشی ک میتونست حالمو بد کرد
محدودم کرد
زد تو ذوقم
تخقیرم کرد
الان ازم یه افسرده ی واقعی ساخته
حالم از زندگیم ب هم میخوره .
دیگه این زندکیرو نمیخام
.
چند بار از عصر تا الان از توی ذهنم گذشته خودمو خلاص کنم .
خدایا یعنی روی زمینت به این شلوغی حق من این بود ؟
که تو ماه آخر حاملگیم به خاطر نفهمیای شوهرم بخام خودمو بکشم ؟😔💔