من اگه یه موقعی سر گشنه هم رو بالش بزارم بخوابم بازم شکر میکنم که ازدواج کردم
مامانم به شدت بد اخلاق و غرغروعه و قانونای الکی تو خونه وضع کرده
بابام همه چیز تو خونه فراهم میکرد بهترینها رو
ولی مامانم انگار آشپزی براش عذاب الهی بود همیشه سر غذا درست کردن دعوا میکرد غذای درست حسابی درست نمیکرد اصن
نمیذاشت خودمونم چیزی درست کنیم بخوریم اگه یه تخم مرغ درست میکردیم میرفت همه جا رو میشست میگفت خونه رو چرب کردین
شهرمون سردسیر و برفیه مامانم همیشه بخاریا رو میذاشت رو شمع و همه درا رو باز میذاشت همیشه کل پاییز زمستون مریض بودم
خونه هم همیشه بی روح و شلخته
بعد اگه بابام ظرفی چیزی میشست و خونه رو جارو میزد مامانم باهاش دعوا میکرد از اونور خودش تمیز نمیکرد میذاشت جمعه به جمعه که کل ظرفای کابینتا کثیف شدن
هیچوقت نذاشت با سلیقه خودم لباس بخرم هیچوقت نذاشت آرایش کنم یا تولد بگیرم دوستانم دعوت کنم یا خیلی کارای نرمال دیگه
آرزوی خیلی چیزا رو به دلم گذاشت . همیشه مسئولیت داداشای کوچیکم با من بود کلاس میرفتم با خودم میبردمشون بازار میرفتم کتابخونه میرفتم هرجا میرفتم اون دوتا بچه باهام بودن . تو خونه هم همش من مراقبشون بودم
سالها هم درد دلاشو و غرغراشو به من میگفت و روحمو داغون کرد
خستم از والد بودن اجباری .