2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 2080 بازدید | 179 پست
عالیه منم دوس دارم خیلی وقته رمان نخوندم خیلی خوب نوشتین حس میکنم خودتون قلم خوبی دارین ودارین یه دا ...

نوش نگاهت ن من ننوشتم خودم ازاین داستانهاخوشم میادگفتم باهاتون به اشتراک بزارم

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



الان تموم شده داستان یا نه ادامه داره ؟ اگر ادامه داره وایسم تموم شد کارام بیام بخونم

ادامه داره منم کاردارم کاراموکنم میزارم تاوقت دارم اگه نتتونستم کامل بزارم اماحتماشب کامل میزارم

ادامه داره منم کاردارم کاراموکنم میزارم تاوقت دارم اگه نتتونستم کامل بزارم اماحتماشب کامل میزارم

ممنون 

آقایان درخواست دوستی ندید ، اگر بهم بی احترامی کردی جوابتو نمی‌دم چون ارزش وقت تلف کردنو نداری ،استارتر عزیز این همه برات وقت میزارم کلی تایپ میکنم حداقل یه لایک‌ کن دلم خوش باشه دیدی جواب نمیخوام 🤓، کشته مرده آهنگ و ارکستر سمفونی🎸🎺🎻 ، خوره کتاب 💚📚 ، عشق فیلم و سریال 🎥🎞️


کسی نیست...درست و درمون بگو تو کی هستی دختر ؟‌

دستهاشو محـ.ـ.ـکم‌ فـ.ـ.ـشردم و گفتم : اول قول بده راز دارم میمونی ...

حتی به مالک خان حرفی نمیزنی ؟


چشم هاشو باز و بسته کرد و گفت : به روح

مادرم قسـ.ـ.ـم میخـ.ـ.ـورم ...


درسته مالک خان برای من تنها خانواده امه ولی تو هم دوستمی ...

تنها دوستم ...

نفس عمیقی کشیدم و تمام حقیقت رو برای محبوب گفتم‌...

محبوب فقط خیره به من بود و متعجب فقط نگاهم میکرد ...

اشکهامو پاک کردم و گفتم : مالک منو نجات داد

وگرنه همون شب مـ.ـ.ـر_ده بودم ...


از طرفی ملا و صفر دوست های مالک خانن ...

کسی نیست...درست و درمون بگو تو کی هستی دختر ؟‌دستهاشو محـ.ـ.ـکم‌ فـ.ـ.ـشردم و گفتم : اول قول بده راز ...


مالک هیچ وقت باور نمیکنه من بی گـ.ـ.ـناهم‌...
محبوب اشکی که روی گونه اش چکیده بود رو پاک کرد و گفت : فکر میکردم من بدشانسم ....
_ چرا بدشانس تو که زندگیت خوبه ؟
_ همه تو دلشون یچیزی دارن که نمیشه به
زبـ.ـ.ـون بیارن ...
دوساله دلباخته احمدرضام ...
مادر احمد رضا براش میخواد دختر خاله اشو نشون کنه ...
احمدم مثل من بیکاره و در امدی نداره ...‌
خونه ای نداره ‌‌‌‌...
میدونی جواهر دلم میخواست میتونستم هر
دومون رو از اینجا بردارم و ببرم‌...
دوتایی با احمد رضا بریم ولی حیف که پـ.ـ.ـولی ندارم‌...

چشم هامو گرد کردم و گفتم : محبوب پس تو عاشقی و به من نگفتی ؟‌
احمد رضا کیه تعریف کن ...
خجالت زده گفت : احمدرضا همونی که برامون شیر میاره ...

مالک هیچ وقت باور نمیکنه من بی گـ.ـ.ـناهم‌...محبوب اشکی که روی گونه اش چکیده بود رو پاک کرد و گفت : ...


خونه اشون دهتا گـ.ـ.ـاو دارن و شیرشون خیلی پرچرب ...
شیر مالک خان و خانم جون رو اونا میارن ...
تازه یادم اومد احمد رو دیده بودم‌ پسر جوونی بود مهربون و خیلی با حجب و حـ.ـیا ...
از ته دلم برای محبوب خوشحال شدم و گفتم‌:
باورم‌ نمیشه محبوب ...
خدارو شکر خیلی خوشحال شدم ...
من خواهر ندارم ولی تو رو اندازه خواهرم دوست دارم ...
تو بی کسی هام‌ تو کنارم بودی ...
محبوب یه دستبند پارچه ای که همیشه دور دستش بود رو نشونم داد و گفت : احمدم برام خـ.ـ.ـر_یده ...
_ مالک خان میدونه ؟
لـ.ـ.ـبشو گـ.ـ.ـز_ید و گفت : نه خدا نکنه ...
مالک خان اینطوریشو نبین انقدر نـ.ـ.ـا_مو_س
سرش میشه ...
اون اگه بفهمه من و احمد رضا رو یجا میـ.ـ.ـکشه

خونه اشون دهتا گـ.ـ.ـاو دارن و شیرشون خیلی پرچرب ...شیر مالک خان و خانم جون رو اونا میارن ...تازه یا ...

محبوب لبخندی ز_د و گفت:کمکت میکنم‌...

یه راهی پیدا میکنم و میبرمت اول بزار به احمد بگم خونه مادرتو پیدا کنه...

_ میتونه کمک کنه؟!...

محبوب دوست ندارم‌ کسی از هـ.ـ.ـویتم باخبر بشه

_ احمد چشم های منه ...اون امین منه ...

چقدر عشق بینشون قشنگ بود ...

دلواپسی های منم شروع شد و تا محبوب خب بده دلم هـ.ـ.ـزار راه رفت ...

دو روز میگذشت و فقط دعا میکردم‌...

مالک فصل کشاورزی بود و پیش مردم بود تا امسال بتونن حداقل برای زمستون یچیزی داشته باشن ...

میدیدم چطور داره برای مردمش زحمت میـ.ـگـ.ـ.ـشه...

پیغام فرستاده بود که اگه براش زن بگیرن همه عمارت رو به اتـ.ـ.ـیش میـ.ـگـ.ـ.ـشه ...

روزش رسیده بود و قرار بود افتاب که غروب کرد من و محبوب بریم ...

دلنگرون بودم و استـ.ـ.ـرس داشتم ...

لـ.ـ.ـباسهای نو تـ.ـ.ـنم کردم و میدونستم مامان با دیدن من شـ.ـ.ـو_که میشه ‌...

محبوب اومد داخل و گفت: جواهر اماده ای ؟

دستهام میلـ.ـ.ـر_زید و به ز_ور رو بندمو بستم و گفتم‌: کسی نبینه محبوب ؟‌

_ احمد حواسش هست تو فقط پشت سر من بیا ...

کسی دید چیزی پرسید تو حرفی نمیزنی ...

پشت سر محبوب راه افتادم‌...

کسی نبود و تا از در عمارت بیرون برم دلم هـ.ـزار راه رفت ...

محبوب لبخندی ز_د و گفت:کمکت میکنم‌...یه راهی پیدا میکنم و میبرمت اول بزار به احمد بگم خونه مادرتو پی ...


بالاخره از عمارت خارج شدیم و نفس عمیقی کشیدم
احمد جلو رومون اومد و گفت : شماها برید من اینجا هستم ..
محبوب راه رو بلد بود و بین خونه های نو ساز یه خونه بود ...
دربشو باز کرد و گفت : تو برو پیش مادرت ...
من باید برگردم اگه بفهمن من نیستم شـ.ـ.ـک میکنن ...
ولی کسی نمیفهمه تو نیستی ...
صبح افتاب نزده بیا سمت عمارت ...
احمد رضا اونجا منتظرته ...
دستهاشو فـ.ـ.ـشردم و گفتم : ممنونتم ...
اروم وارد حیاط شدم گوشه اش صیفی کاری بود و عطر بوته ها همه جارو برداشته بود ...
یه حوضچه کوچیک کنارش بود ...
پر از اب زلال و شفاف ...
خـ.ـ.ـم شدم مشتی به صورتم‌ زدم‌...
انگار اب خونه مادرمم فرق داشت .
انگار اونجا هوا برای نفس کشیدنم بیشتر بود ...

بالاخره از عمارت خارج شدیم و نفس عمیقی کشیدم احمد جلو رومون اومد و گفت : شماها برید من اینجا هستم .. ...


صدای بازی کردن رحمت و رضا میومد ...

جلوتر رفتم روبندمو بالا زدم ...

از لای در مشخص بودن ...

مامان سفره شام پهن کرده بود ...

عادت داشتیم زود شام بخوریم‌...

پلو و گوشت سر سفره بود ...

به لطف مالک خان همه سر سـ.ـ.ـیر رو بالشت میزاشتن ...

رضا و رحمت تنـ.ـد تنـ.ـد میخـ.ـوردن و مامان

 چیزی تو دهـ.ـ.ـنش نمیزاشت ...

اشک تو چشم هاش حلقه میز_د و میدونستم دلتنگ‌ منه ...

دوتا اتاق فرش شده داشتن و چقدر همه جا قشنگ‌ بود ....

چندبار به درب زدم نخواستم یهو برم داخل و شـ.ـ.ـو_که بشن ....

مامان روسری رو روی سرش انداخت و گفت: ساکت بشید ببینم کی اومده ؟‌

بلند که شد من در رو باز کردم و رفتم داخل ...

مامان کامل بلند نشده بود که منو تو چهارچوب اتاق دید ...

خیره بهم بود و یهو روی زمین افتاد ....

از هوش رفته بود ...

رضا و رحمت انگار دل گـ.ـ.ـنده تر بودن ...

و اونا فکر نکردن من رو_حم‌...

به طرفم اومدن و نمیدونستن چطور بغـ.ـ.ـلم کنن ...

محـ.ـ.ـکم بغـ.ـلـ.ـ.ـشون گرفتم و گفتم : چقدر دلم تنگ‌ شده بود براتون ...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز