چرا؟! این همه رمز و راز تو زندگی یه دختر مثل تو چیکار میتونه داشته باشه ؟
_ نمیتونم بگم ...
_ اینجا در امانی ...
نمیدونم چرا ولی دلم میخواد بهت اعتماد کنم بهت کمک کنم ...
مالک من هم حتما همین حس رو داشته که اوردت اینجا ...
به کسی تو این عمارت اعتماد نکن ...
محبوب فقط مورد اعتماد ماست ...
_ ممنونم ازتون ...شما بـ.ـ.ـوی مادرم رو میدی ...
اشکهام میریخت و دلم سنگین شده بود...
خانم جون دستی به صورتم کشید و گفت :اروم باش ...خدابیامرزدش ...دستهاشو برام باز کرد و بین دستهاش قرار گرفتم ...
سـ.ـرمو به قلب مهربونش چـ.ـ.ـسبوند و ارامش گرفتم ...
با دستهای خودش بردم لقمه میگرفت و منو مثل یه دختر بجه تو بغلش نوازش میکرد ...
دلم میخواست بهش بگم و به مادرم کمک کنه ولی تـ.ـ.ـر_س نمیزاشت حرفی بزنم ...
خیلی پیشم موند و وقتی سراغشو گرفتن رفت ...
منتظر شدم تا همه بخوابن ...
سکوت و تاریکی عمارت رو در برگرفته بود ...دل تو دلم نبود و میخواستم برم تا مادرمو ببینم...
شالمو روی سرم انداختم ...
فقط گفته بودن عمارت قدیمی نه باغ ...
بی صدا راه افتادم...
قلبم تند تند میز_د و پشت دیوار که رسیدم...
خدمتکـ.ـ.ـارا بیدار بودن و با هم چای میخوردن ....
اگه منو میدیدن حتما دیگه جایی تو عمارت نداشتم ...
محبور شدم از بین درخت ها حرکت کنم ...
پاهام گلی شد ولی عقب برنگشتم ...
عمارت از لابه لای درخت ها دیده میشد ...
یه عمارت جمع و جور بود و چراغ کوچیکی تو یکی از اتاقها روشن بود ...
کسی بیرون نبود و مشخص بود خیلی وقته خوابیدن ...
خواستم قدم از قدم بردارم که دستی جلوی دهـ.ـ.ـنمو گرفت .