2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

140 بازدید | 19 پست


آفتاب دم صبح رو خیلی دوست داشتم ...

همیشه اون موقع مامان برای دوشـ ـ ـیدن شیر


گـ ـاوها میرفت و ما باید بیدار میشدیم و ارد خمیر میکردیم ...

پدرم خیلی مرد سختگیری بود و خدابیامرز بعد از


سالها مریضی سخت مارو تنها گذاشت ....

با پـ ـ ـول کـ ـارگری برادرهای قد و نیم قدم و شیر و ماست و پنیر اون یدونه گـ ـاو زندگیمون رو میگذروندیم ...

پنج تا برادر و من تنها دختر خونه کاهگلیمون بودم ...



زیبایی من انقدر از بدو تولدم چشم گیر بود که همه اهالی میدونستن یه دختر از جـ ـنس قـ ـ ـرـ ص ماه تو خونه امون هست ...

اقام همیشه به مادرم سفارش میکرد با روبند من


رو بیرون ببره ...

وقتی میرفتیم حموم ...



انقدر دیر میرفتیم که کسی نباشه و من رو نبینن ...

مادرم میگفت: شبی که تو رو ژایمان میکردم خودم دیدم که یه فرشته بالا سرت نشسته و داره صورتتو میبـ ـ ـوسه ...



همه گفتن من خواب الود بودم ولی مطمئنم اون فرشته بود که بالا سرت نشسته بود


لبخندی زدم و گفتم : چقدر خوبه که اینطور میگین ...

مامان پاشو دراز کرد و گفت : یه روزی شوهر میکنی ...و میری خونه خودت مادر که بشی اونروز میفهمی من چقدر نگرانتم ...



زیبایی صورتت رو اگه کسی ببینه حتما بیهوش


میشه ‌...

برادرهام زیر کرسی خواب بودن و مامان تا جایی که جا داشت ذغـ. ـال زیر کـ ـرسی گذاشته بود ...

صدای وزیدن باد بلند شد ...



مدتها بود اون صدای تـ. ـرـ. سـ ـناک نمیومد و



اینبار زودتر از هرشب شروع کرده بود ....

از اون خونه خـ ـرابه ای که یکی میگفت صاحبش خودشو کـ. ـشـ ـته ...

یکی میگفت اونجا جـ. ـن ها ژایمان میکنن ...




ولی اون‌ صدای نـ. ـاـ لـ ـه ها وقتی بلند میشد همه از تـ ـ ـرـ س بجه هاشون رو در اغـ ـوش میگرفتن و از تـ ـ ـرس خواب به چشم هاشون نمیومد ...

هرکسی یچیزی میگفت ...



و اونشب دوباره صدا شنیده میشد ...





قشنگ یادمه کسی جرئت رفتن به اون خونه خرابه رو نداشت ...

اونشبم نتونستیم درست بخوابیم و برادرم از تـ ــ ـرس جاشو خـ ـ ـیس کرده بود ...



مادرم تشکشو نه میتونست تو اون سرما بشوره

نه خشک کنه و از رو ناچاری رو چراغ گذاشت تا خشک بشه ‌

داستان زندگی خودتونه یا رمان؟

✋اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ،✋اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ✋وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن✋ِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ✋وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن ِالهی زیارتش را دراین دنیا و شفاعتش را در آخرت نصیب مان بگردان💚

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 




تو بیرون خونه سر و صدا میومد و مامان چـ. ـادرشو به کـ. ـمرش بست و گفت : بریم حتما باز ملا صمد رفته خـ ـان رو اورده ....



خیلی وقت بود صداها قطع شده بود ...



از لای درب بیرون رو نگاه میکردم ...

همسایه ها بیرون جمع شده بودن ...

کنجکاو بودم روبندمو زدم و بیرون رفتم ...

هرکسی یچیزی میگفت و داشتن با خان صحبت میکردن ...



همه اون ابادی ها برای خان بود و بعد از فوت ارـــ باب همه امـ ـ ـوال و مزارع به پسرش رسیده


بود ...

مالک خان اسمشو خیلی شنیده بودم و کنجکاو جلو رفتم ...

دلم میخواست صورتشو ببینم ...

خیلی از ابهت و قد و بالای درشتش تعریف میکردن ...

شنیده بودم میگفتن مثل رستم ...

یه پسری که وقتی دخترها میبیننش از دیدنش مـ. ـست میشن ...

از بین جمعیت نمیتونستم جلو برم ...

برف روی زمین یخ بسته بود و به سختی جلو میرفتم ...

نفهمیدم چطور پام لـ ـ ـیز خورد و داشتم میوفتادم‌...

دستمو به طرف کسی که نزدیکم بود دراز کردم و بازوشو چسبیدم ...

دستشو دورم پیچید و نزاشت زمین بیوفتم ...

روبندم بالا رفته بود و تو صورتم خیره شد ...

یه پسر بود با چشم های رنگی ...

تو صورتم زل زده بود


نفس نفس میزدم و نمیتونستم تکون بخـ ـ ـورم ...

از دیدنم مات مونده بود ...

چشم هاشو درشت تر کرد و گفت: خدایا این واقعی ؟‌!

این همه زیبایی پشت اون روبند ...

چشم هاشو باز و بسته کرد و دوباره گفت : تو پری یا آدمیزاد ؟‌

اجـ. ـنه ای یا انسان ؟‌

هنوز اب دهـ ـنشو قورت نداده بود و با سختی قورت داد ...

دستشو کنار زدم و سرپا شدم ...

با عجله روبندمو پایین زـ دم و خواستم برم که گفت : تو کی هستی؟!...

شلوغی باعث شد بتونم از دستش فرار کنم ...

جمعیت کلی شکایت میکردن و جلوی اون خونه خرابه جمع شده بودن‌...

پیرزنی موهای سفیدش رو از گوشه روسریش داخل زد و گفت : یادمه بجه که بودم ...اینجا یه ز_ ن خودشو و بجه هاشو اتــ. ــ یش زــ د ...

شعله های آتــ. یش سقف خونه رو میسوــ زــ ند و صداشون همه جا رو پر کرده بود ...

اونشب همه گریه میکردن ...

هرچی اب میریختن اتـ ـ ـیش خاموش نمیشد ...

ملاصمد ملای ده بود


خوب میشناختمش ...

بجه که بودیم تو کوچه میدیدمش ...

تو بین جمعیت پی من میگشت و ترجیح دادم برگردم خونه ...

مامان نبود و سـ ـوز سرما دستهامو سورونده بود ...

پوست سفیدم، قرمز شده بود ...‌

حس تو دستم نبود که درب رو هول بدم ...

گرمای دستی رو روی شونه ام حس کردم.‌..

به پشت سرم چرخیدم و همون پسر رو دیدم ...

نفس نفس میزد و گفت : پی تو بودم تو کی هستی؟

به خونه امون نگاه کرد و گفت : اهل این خونه ای ؟‌

قبل از اینکه بتونم حرفی به زبون بیارم ...

مامان درب رو باز کرد با دیدن ما گفت : جواهر تو بیرونی ؟‌

با عجله داخل رفتم و گفتم : پی تو میگشتم مامان کجا بودی ؟‌

مامان چادرشو از دور کـ ـ ـمرش باز کرد و گفت : اینجا چی میخوای صفر ؟‌

صفر من و من کرد و گفت : خاله مریم اون دختر شماست ؟

مامان به قدم جلوتر رفت و گفت : هست که هست...

مگه خودت نـ ـ ـاموس نداری ...

درب را به روش کـ.. ــوبید و اومد داخل ...

با اخم به من گفت : کجا رفته بودی ؟‌


رو بندمو بالا زدم و گفتم : چی شد مامان مالک خان اومده بود ؟‌!...

مامان به طرف داخل رفت و گفت : جواهر دیگه بیرون نرو ...

این صفر ادم درستی نیست هرشب یجا م* میوفته ...

برادرهام داشتن صبحانه میخوردن و مامان تخـ ـم مرغ های ابپز شده رو از کتری بیرون ریخت و


گفت: مالک خان میگفت حتما کسی شبا میره اونجا تا مردمو بتـ ـ ـ. ـرسونه 

تخم مرغ رو تو دست گرفتم تا پوست بگیرم و همونطور که از داغیش دست دست میکردم گفتم : مامان چرا ما هیچ وقت نمیریم عمارت مالک خان ؟

مامان تو قوری چای خشک ریخت و گفت: بریم چیکار کنیم ؟ مگه اونجا مارو راه میدن ؟

_ پس خاله چطور اونجا میمونن؟‌

_اون شوهرش نگهبان و دربون عمارته ...فروزان زنش که شد رفت عمارت ...

برادرم دل درد داشت و دو روز میشد که اینطور بود ...

دور شکـ ـ ـمش چـ ـ ـادر بستیم و زیر کرسی دراز کشید ...

روزهای سختی بود و نه برنج داشتیم نه آرد برای نون پختن ...

تو صندوق اشپزخونه امون یه سبد تخم مرغ های

مرغ های همسایه بود و چند تیکه نون خشک ...

بقدری نون ها خشک بود که وقتی میخواستیم بخوریم گلومون رو پـ ـ ـا. ره میکرد تا پایین بره ..‌.

مامان تو اشپزخونه دست دست میکرد و بقدری شرمنده بود که ساعتها بود تو سرما همونجا مونده بود ...

میدونستم چیزی برای پختن نیست و مامان داره داغون میشه 


نمیتونست گرسنگی کشیدن بجه هاشو ببینه ...

مادربزرگم‌ اصلا کمکمون نمیکردن و مادرم به تنهایی مرد خونه بود ...

دوتا تخم مرغ از صبح داشتیم ...

دلم گرفته بود و افتاب غروب میکرد و صدای غار و غور شـ ـ ـکـ ـم هامون بلند شده بود ...

هوا تاریک بود که برادرام از بیرون اومدن...

دست و پاهاشون یخ کرده بود ...

ابگوشت مامان فقط اب بود و یه مشت عدس توش 

دلم برای بدبختی هاش تیکه تیکه میشد

تو رختخواب بودیم و اونشب خبری از صداها نبود ...

انگار سایه کسی رو پشت پنجره دیدم‌...

اول خیال کردم دارم خواب میبینم ...

ولی واقعی بود و بلند شدم تو جا نشستم ...

یه نفر پشت پنجره بود

اروم مامان رو صدا زدم ولی سایه ناپدید شد ...

مامان اول روسریشو روی سرش بست و بعد چوبی که همیشه تو خونه بود رو برداشت ...

منم پشت سرش با تـ ـ ـرس راه افتادم ...

دستهای مامان میلـ ـ ـرزید و اروم وارد حیاط شدیم 

کسی نبود 

مامان به همه جا سرک کشید و رو بهم گفت : خواب دیدی جواهر من ...

از بس این روزها از خونه خرابه حرف میزنن تو هم تـ ـ ـرسیدی 

برو بخواب

وارد اتاق شدیم ولی حسی بد و متفاوتی داشتم ..‌.

درسته خیلی زود خوابم برد ولی مطمئن بودم درست دیدم 

یکی اون بیرون هست ...

یکی که حواسش به ماست ‌...

سرما فـ ـرو کـ ـش میکرد و بالاخره ما افتاب و خورشید رو بعد از هفته ها دیدیم ...

یخ هارو اب میکرد و نفس به زمین برمیگشت ...

مامان و برادرهام هر روز میرفتن از پایین ده اب میاوردن ....

روزگار سختی بود برای مردم ده ما


صدای در زدن حواسمو جمع کرد ...

داشتم اتاق هارو جارو میزدم ...

طبق سفارش مامان جواب ندادم و حتی نپرسیدم کیه 

یکم که در زد خودش خسته شد و رفت ...

مامان تازه رفته بودن و سر راه قرار بود یه سر برن خونه سیدهاشم و برای برادرم که مدام مریض حال بود دعـ ـا بگیرن ...

صدای پا رو حس کردم ...

انگار یکی تو حیاط بود ...

سرمو بیرون بردم و نگاه کردم ولی کسی نبود ...

زیر لب بسم الا گفتم و برگشتم تو اتاق تا جارو رو بردارم‌...

قبل از اینکه بتونم جارو رو بردارم دستی رو روی کـ ـ ـ ـمرم حس کردم‌...

تـ ـ. ـرسیده از جا پـ ـریدم ...

برادرم عادت داشت به تـ ـ ـرسوندن من و همیشه یجوری میومد داخل تا من بتـ ـ ـرسم ...

با عصبانیت گفتم: خدا لهنتت کنه رضا اخه اینطوری باید منو بتـ ـ. ـرسونی؟‌

رضا از خنده شـ ـکمش رو چسبید و گفت : رنگت پـ ـرید ...

ولی اینبار قشنگ تـ ــ ـرسوندمتا ....

با دسته جارو به پاش زدم و گفتم: چرا برگشتی؟!

_ اومدم‌ سطل اب رو بزارم ...برم پیش مامان رحمت رو برد پیش سید هاشم‌...

سری تکون دادم و قبل از اینکه بره دوباره با جارو زــ دمش و گفتم : اخرین بارت باشه ...

رضا با خنده از خونه بیرون رفت ...

رحمت هرشب تب میکرد و برادرم روز به روز لاغـ ـرتر از قبل میشد ...

رفتم داخل اشپزخونه


مامان سفارش کرد یچیزی برای ناهار دست و پا کنم و منم به اشپزخونه نگاه میکردم‌...

صدایی پا دوباره میومد و به خودم گفتم : اینبار یه درس حسابی به این پسر میدم‌...

درب اشپزخونه بسته شد و حتی نچرخیدم نگاهش کنم و گفتم : ببین اگه یه کـ* مفصل از من نخوردی رضا ...

دستمو مشـ ـت کردم و به طرفش چرخیدم‌...

مشـ ـتم رو هوا موند و اون رضا نبود ...

اون صفر بود ..‌.

چشم هاش بـ ـرق میزـ د و با نگاهش براندازم میکرد ....

اب دهـ ـ ـنمو قـ ـورت دادم تـ ـ ـرـ سیده بودم و عقب عقب رفتم‌...

به دیوار که خـ ـ ـوردم فهمیدم‌ راهی نیست و قوامو جمع کردم و با لـ ـ ـ ـرزشی که تو صدام بود گفتم : اینجا چی میخوای ؟‌

جلو جلو اومد و گفت : نه تنها صورتت بلکه تمام وجودت ادمو دیـ ـوونه میکنه ...

انگار خود خـ ـدا نشسته نقاشیت کرده ...

دستشو به طرفم دـ راز کرد ...

دستشو پس زـ دم و گفتم : برو بیرون ...

ولی جلوتر اومد و گفت : این لـ ـ ـبها ...

قرمزیشون انگار انار سـ ـرخ باغ بالاست ...

این سفیدی انگار برف رو کوه هاست 


اب دهـ ـنـ ـشو قـ ـورت داد و گفت : تو منو از خـ ـودم بی خـ ـود کـ ـ ـردی ‌‌‌...

دستهام میلـ ـ ـر_زید و نمیتونستم حتی دا_د بز_نم ...

صدای من از ته اشپزخونه هم به گوش کسی نمیرسید ...

دستهاشو کنار صورتم گذاشت و بهم نزدیک میشد ...

به عقب هـ ـ ـولش دادم و گفتم‌: برو گمـ ـ ـشو مـ ـ ـردک ه*...

سـ ـــ. ـیلی سنگینش صورتمو داــ غ کرد و روی زمین افتادم‌...

بهم مهلت نداد بلند بشم و ...

دا_د میز_دم ...

از ته دلم دا_د میز_دم و مادرمو صدا میکردم‌.

دهـ.ـ.ـ.ـنمو بست و گفت : ساکت شو کلا دو دیقه است ...

دیگه تحمل ندارم‌...

تو عمرمم همچین چیزی ندیده بودم‌....

خـ.ـ.ـ.ـم شد و بـ.ـ.ـ.ـو کشید و گفت: بوی گل میدی ...

یـ.ـ.ـ.ـخ کرده بودم و هق هق میکردم‌...

بوی تهـ.ـ.ـ.ـوع میداد ...

صفر چـ.ـ.ـندش ترین مـ.ـ.ــرد تو دنیا بود ...

گریه های من شـ.ـ...ـدت گرفتن و دست و پـ.ـ.ـا ز_دن فایده ای نداشت ...

لبخند زد...


نمیتونستم با اون پارچه دور دهـ.ـ.ـنم درست نفس بکشم و داشتم مدام سرفه میکردم‌...

خودشو جلو اورد و قبل از اینکه بی عفـ.ـ.ـتم کنه ..‌.

چشمم به چاقو کنار دستم خورد ...

نفهمیدم چطور چاقورو بالا بردم و تو قلنج صفر فـ.ـ.ـ.ـرو کردم ...

صدای خـ.ـ.ـرت استخـ.ـ.ـونش رو شنیدم‌...

از در_د خودشو به پشت جمع کرد و گفت : سـ.ـ.ـگ‌ پدر چه غلطی کردی ...

چاقورو بیرون کشیده بودم و خون روی دستهام بود ...

پشتش میسوخـ.ـ.ـت و بلند شد و دستی به پشتش کشید... خون رو که دید بهم ز_د و گفت : پدرتو در میارم‌...

پی چیزی میگشت خون رو پاک کنه و من خودمو عقب کشیدم ...

از ترس چاقورو روی زمین پـ.ـ.ـرتاب کردم و نفس نفس میز_دم ...

قلبم مثل قلب گنجشک تند تند میز_د ...

عقب عقب میرفت و پشتش میسـ.ـ.ـوخـ.ـ.ـت ...

پاش به تای گلیم گیر کرد و به زمین افتاد ...

تکون نمیخورد و من فقط نگاهش میکردم ...

خیلی گذشت وقتی تکون نخورد اروم جلو رفتم ‌..

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز