2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 177 بازدید | 33 پست

خون غلیظی کف زمین بود و چشم هاش خیره به سقف مونده بود ...

سرش به سـ.ـ.ـنگی که باهاش گندم میکـ.ـ.ـوبیدیم خـ.ـ.ـورده بود و خون همه جارو برداشته بود ...

از تـ.ـ.ـرس نمیتونستم نفس بکشم و گریه میکردم‌...

من اونو گشـ. ـ.ـ ـته بودم‌...

جای چنـ.ـ.ـگ هاش روی بازوهام و گلوم کـ.ـ.ـ.ـبود شده بود ....

به جـ.ـ.ـ.ـسم بی جـ.ـ.ـونش خیره بودم و همونطور از تـ.ـ.ـرس میلـ.ـ.ـرزیدم ...

با صدای درب به خودم اومدم و فقط چـ.ـ.ـ.ـادر رو دور پـ.ـ.ـاهام پیچیدم‌...

مامان صدام میرد و جوابی که نشنید گفت : کجا رفتی جواهر من ...

اومد داخل اشپزخونه ...

درب چوبی رو که باز کرد با دیدن من و صفری که روی زمین افتاده ...

حیـ.ـ.ـع کوتاهی کشید و عقب رفت ...

دستهاشو رو دهنش گذاشت و گفت : چه خـ.ـ.ـاکی تو سرم شده ...؟‌

اشکهامو پاک کردم و گفتم : مامان من نگشـ.ـ.ـ.ـتمش ...خودش افتاد ...


مامان بهم نگاهی کرد و گفت : اروم باش ...

اون چیکارت کرد؟ اون اینجا چیکار میکنه ؟‌

به اغوشش رفتم و گفتم : میخواست بی عـ.ـ.ـفتم کنه ...

مامان چشم هاشو بسته بود و گفت : خوبه که مـ.ـ.ـ.ـرد وگرنه من میگـ.ـ.ـ.ـشتمش ...

خوبه که مـ.ـ.ـرد ...

مامان حالش خیلی بدتر از من بود و مدام میگفت خوبه که مـ.ـ.ـرد ...

درب حیاط باز شد و صدای همسایمون بود ...

عطر نون هاش جلوتر از خودش میومد ...

درب اشپزخونه رو که باز دید داخل اومد ...

با دیدن من و مامان متعجب بهمون خیره شد و گفت: چی شده چرا رنگ به رو ندارین ؟

مامان از من بیشتر تـ.ـ.ـ.ـرسیده بود و نمیتونست دهن باز کنه ...

زن همسایه قدم از قدم که برداشت پاش به صفر خـ.ـ.ـورد و سرشو پایین انداخت ...

مامان جلوی دهـ.ـ.ـنشو گرفت و گفت

تو رو به ار_واح خـ.ـ.ـاک جوونت دهن باز نکن ...

زن همسایه از تـ.ـ.ـ.ـرس روی زمین نشست و گفت : این صفر پسر ملا؟‌!

مامان با سر گفت اره ...

دیدن صفر و من تو اون وضعیت گویای همه چیز بود 

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 




صفر مـ.ـ.ـرده کف اشپزخونه بود و ما همونجا ایستاده بودیم ...

حال بدی داشتم و اگه سرپا بودم بخاطر مامان بود ...

همسایمون خاله اشرف برام اب اورد و گفت : باید به ملا بگیم ...

مامان هـ.ـ.ـراسان گفت: نمیشه اونا دخترمو میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشن ...

_ حقیقت رو بگو داشت به جواهر تجاوزمیکرد ....

دقیق نگاهم کرد و گفت : همینطور بوده دیگه ؟‌

تردید داشت و فکر میکرد من صفر رو داخل راه دادم‌...

مامان گفت : خدارو شکر نتونست به دخترم دست بـ.ـ.ـزنه...

سرش به سـ.ـ.ـنگ خـ.ـ.ـورده دختر من مقصر نیست ...

خاله اشرف رو به من گفت : برو تو اتاق و بگو از چیزی خبر نداری ...

نمیتونستیم مخفیش کنیم ....

دلم مثل سیر و سرکه میجـ.ـ..ـوشید و میدونستم که اتفاقات خوبی در انتظارمون نیست ....

افتاب هنوز وسط اسمون بود که خبرها به گوش ملا رسید ....

صدای دا_د و چـ ـوب و چمـ.ـ.ـاقی که دستش بود رو هنوز یادمه ...

حـ.ـ.ـ.ـمله ور شد داخل و سراغ پسرشو میگرفت .‌..

کی میتونست اون رو نشون بده و بگه که اون صفر پسرته ....

ملا رو به مامان گفت : پسر من رو کی گـ.ـ.ـش*ته ؟‌

تو که پسر بزرگ نداری ...

مرد هم نداری ؟


مرد هم نداری ؟

کدوم مرد پسر منو گـ.ـ.ـ.ـشته ؟‌

مامان جلو رفت جلوی پـ ـاهاش افتاد و گفت : ما خبر نداریم ...

ملا پاشو از ریر دست مامان کشید و به طرف پسرش رفت ...

اون تنها پسرش بود و مابقی اولادش دختر بودن ...

یه لـ.ـ.ـات بدرد نخور ...

ملا د_اد میز_د و محـ.کم تو سر خودش میکـ.ـ.ـوبید ...

مردم تجمع کرده بودن ...

مامان رو ناسـ.ـ.ـزا میگفتن و هزاران وصله بهش میچـ.ـ.ـسبوندن...

صداش در نمیومد و برای حمایت از من سکوت کرده بود ...

ملا صفدر خودش بین مردم قاضی بود و مشکلات و اختلافات رو حل میکرد ...

حالا باید برای پسرش حـ.ـ.ـکـ.ـم صادر میکرد ...

گریه میکرد و پسرشو بلند کرد ...

خون لـ.ـ.ـخـ.ـ.ـته شده بود و از بـ ـوی بدش حیوانات زو_زه میگشیدن ...

خاله اشرف رو بهم گفت : از پشت پنجره بیا کنار یوقت میبیننت ...

رضا و رحمت وحشت کرده بودن ...

پشت من ایستاده بودن ...

خواهش های مادرمم کـ ـار ساز نبود و ملا میدونست پسرش چرا مـ.ـ.ـرده ...

جای چ* تو پشتش همه چیز رو برملا میکرد ‌...

یهو سرم گیج رفت و نقش زمین شدم ...


سرم به زمین خـ.ـ.ـورد و پیشونیم خـ.ـ.ـراش برداشت ...

صداهای دا_د و بید_اد رو میشنیدم و چشم هامو نمیتونستم از هم باز کنم ...

مامان به صورتم میز_د و میگفت : تو رو خدا بیدار شو ...

چشم هاتو باز کن ...

تـ.ـ.ـ.ـر_س و ضعف بهم غلبه کرده بود...

اخرین صدا صدای ملا بود که گفت : قاتل معلوم‌ شد کیه ...

خیلی گذشته بود که بیدار شدم ...

مامان کنارم زانوهاشو بغل گرفته بود و رو به رو خیره بود ...

چشم هامو باز کردم ‌.....

پیشونیم خیلی د_رد میکرد ....

بالاش یه شکاف کوچیک برداشته بود ...

دستمو د_راز کردم دست مامان رو گرفتم ...

مثل برق گرفته ها از جا پـ.ـ.ـرید و گفت : بیدار شدی ؟‌

با سختی تو جا نشستم و گفتم : چخبر شد مامان ؟‌

مامان آ_هی کشید و گفت : خدا کنه صبح نشه ...

خدا کنه خورشید بالا نیاد ...

صدا ها باز به گوش میرسید ...

مامان اشکهاشو پاک کرد و گفت : ملا داره انتـ.ـ.ـفام میگیره ...اون از پسرش باخبر بوده که به این خونه اومده و میخواسته چیکار کنه ...

_ تـ.ـ.ـف به شرافتشون بیاد ....

_ میخوان تو رو عـ.ـ.ـذاب بدن ...

_ بزار عـ.ـ.ـذابم بـ.ـ.ـدن ولی تو غصه نخور ...

ببین چشم هات کاسه خون شده ...

لـ.ـ.ـبشو گـ.ـ.ـزید و گفت : میخوان بفرستنت تو اون خونه خرابه


بهشون بگو میخواسته دخترمو بی عفـ.ـ.ـت کنه ...

مامان روی پاهاش میکـ.ـ.ـ..ـو_بید و میگفت : میخواست دخترمو بی ابـ.ـ.ـرو کنه ....

عروسک منو کسی ندیده ...

نزاشتم کسی از کنارش رد بشه. میدونستم زیباییشو ببینن نمیتونن ازش دست بگـ.ـ.ـشن ...

صفر خدا ازت نگذره جات تو حـ.ـ.ـهنم و اتیـ.ـ.ـ.ـش باشه ...

خاله اشرف سرشو پایین انداخت و گفت : میگن جواهر خودش صفر رو اورده خونه ...

_ بزار بگن ...

بزار گـ.ـ.ـناه کنن ...

مهم آبـ.ـ.ـرومون پیش خداست ...

از بیرون به درب میز_دن و ریگ و سنگ بود که به حیاط پـ.ـ.ـرتاب میشد ...

مادر صفر بود فـ.ــ..ـــ.ـر_یاد میز_د ...

اون حق داشت جوونش مـ.ـ.ـرده بود ...

مامان منو تو اتاق فرستاد ...

دربشو بست و چـ.ـ.ـادر روی سرش انداخت ...

رضا و رحمت به بیرون سنگ میز_دن و میخواستن یجوری از ما حمایت کنن ...

مامان بیرون رفت و گفت : تو رو به ارواح همون خـ.ــ.ـا_ک جوونت ...

به رو_ح پسرت بس کن ...

تو رو خدا بس کنین ...

من دخترمو به یتیمی بزرگ کردم ...

اون پدر نداره ...

به خدا قسـ.ـ..ــ.ـم اون پسرتو نگـ.ــ.ـشته ...

دیگه نمیتونستم ببینم و یهو مادر بدبختم رو داخل انـ.ـ.ـداختن ...

اگه مداخله همسایه ها نبود همون لحظه منم میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشتن ...



ساعت فـ.ـ.ـرار میکرد و جلوتر و جلوتر میرفت ...

انگار ماه عـ.ـ.ـزا بود ...

نه از کوچه و خیابون صدایی میومد نه از خونه ما ...

مامان فرصت نکرده بود سر و صورتشو بشوره ...

من از تـ.ـ.ـ.ـرس تمام تـ.ـ.ـ.ـنم میلـ.ـ.ـرزید ...

هرچی ساعت جلوتر میرفت من بیشتر به مـ.ـ.ـر_کم نزدیک میشدم ...

ملا ادم خوبی نبود و قرار گذاشته بود خودش منو ببره داخـ.ـ.ـل اون خونه و ببنـ.ـ.ـده ...

بالاخره وقتش رسید...

صدای پاشون میومد ...

نـ.ـ.ـا_له های اون خونه هم بلند شد ...

سرمای بدی بود و استخـ.ـ.ـو_نهای بـ.ـ.ـدن رو میتـ.ـ.ـرکـ.ـ.ـوند ...

خاله اشرف هم جرئت نکرد بیاد خونه امون ...

مامان رو محـ.ــ.ـکم چسـ.ـ.ـبیده بودم و مثل بجگی هام برام لالایی میخوند ....

رضا و حبیب رو مامان فرستاد خونه خاله اشرف و نمیخواست اونا اـ سـ.ـ.ـیب ببینن ...

جدا از قتل بی آبـ.ـ.ـرویی هم بهم نسبت داده بودن ...

صداهاشون میومد برای بردن من اومده بودن ...

مامان درب چوبی کوچه رو بسته بود و پشتش چوب گذاشته بود ‌...

به درب میز_دن و انگار زمین لـ.ـ.ـرزه بود که اونطور همه جا میلـ.ـ.ـرزید ...

درب رو شکستن و اومدن داخل ...

ملا صمد از چشم هاش خون میبـ..ـ.ـاریـ.ـ.ـد 


انگشتشو به طرف من اورد و گفت : تو پسر منو گـ.ـ.ـشتی؟ تو یه هرزه ای ...تو بـ.ـ.ـاید امشب بسـ.ـ.ـو*ی تا هم اون مصیبت ها اروم بشه هم پسر من ...

مامان منو پشتش مخفی کرد و روبندمو پایین ز_د و گفت : نمیزارم ببـ.ـ.ـرینش ...

بجاش منو ببـ.ـ.ـرین ...

منو بسـ.ـ.ـو*نین ولی به دخترم رحـ.ــ.ـم کنین ...

ملا اشاره کرد و مردها جلو اومدن ...

از ریر روبند میدیدمشون ...

مادرم به زمین و اسمون چـ.ــ.ـنگ میز_د و نمیتونست جلوشون رو بگیره ..‌.

دستم رو محـ.ــ.ـکم چـ.ـ.ـسبیده بود و و_ل نمیـ.ـ.ـکـ.ـ.ـرد ...

مثل یه عروسک از زمین بلندم کـ.ـردن و عقب کشیدن ‌...

مامان نقش زمین شد و فـ.ــ.ـر_یاد میز_د ...

حس میکردم به مـ.ـ.ـرک نزدیک شدم ....

اخرین باری هست که مامان رو میبینم ...

صداهاش هنوزم تو گوشم هست ....

چطور دا_د میز_د و خواهش میکرد ...

دستهامو بسـ.ـتن و روی زمین انـ.ـ.ـداختن ...

تمام چـ.ـ.ـادر و روبندمو نـ.ـ.ـفتی کردن و ملا بالا سـ.ـ.ـرم ایستاد و گفت : امشب مصیبت ها خاموش میشه ....

دستشو رو صورتش گذاشت و گفت : شام غریبان صفر 


دا_د ز_د: ببرینش ...

روی تـ.ـ.ـابوت انداختنم و میبردن ...

همه ایستاده بودن و تماشا میکردن ...

مادرم پشت سر تـ.ـ.ـابوت میدوید و التماس همه میکرد ‌‌‌‌‌....

صدای نـ.ـ.ـاله ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد ...

لـ.ـ.ـرزه ای تو تـ.ـ.ـنم بود که حتی نمیتونستم اروم بگیرم ..‌.

دنـ.ـ.ـدون هام بهم میخـ.ـ.ـورد و از تـ.ـ.ـرس سو_حـ.ـ.ـتـ.ـ.ـن و تـ.ـ.ـرس اون خونه مـ.ـ.ـر_ک رو جلوتر میدیدم ...

درب اون خونه خـ.ـ.ـرابه رو باز کردن ..‌.

در صدای حـ.ـ.ـیع میداد موقع باز شدن ...

منو داخل بردن و روی زمین انـ.ـداختن ...

همه میتـ.ـ.ـر_سیدن و با عجله بیرون رفتن ...

نمیتونستم از تـ.ـ.ـابوت جدا بشم به اون بسته شده بودم ...

نفس کشیدن هم اونجا سخت بود ...

صداها انگار کنار گوشم بود و چشم هامو محـ.ـ.ـکم بسته بودم ...

حـ.ـ.ـرارت رو حس میکردم خونه رو اتـ.ـ.ـیش ز_دن ...

صداها بدتر و بیشتر میشد ...

صدای اشنایی رو میشنیدم که میخواست خودشو به داخل اتیـ.ـ.ـش بندازه و نمیزاشتن


اون مادرم بود ....

دو_د غلیظو کلـ.ـ.ـفتی همه جارو برداشته بود ....

نمیتونستم نفس بگـ.ـ.ـشم و قبل سو_حـ.ـ.ـتن از خـ.ـ.ـفگـ.ـ.ـی مـ.ـ.ـیمردم‌...

اشهدمو گفته بودم و منتظر بودم ...

شعله ها زبونه میکشید و همه جارو میسو*وند ...

گوشه چـ.ـ.ـادرم شعله گرفت و دیگه حرارت بهم رسیده بود...

دستی رو دیدم که به طرفم اومد و گره های طناب رو باز میکرد ...

چشم هام درست نمیدید و نمیتونستم ببینم کیه ...

تـ.ـ.ـ.ـرسیدم شاید اجـ.ـ.ـ.ـنه بود ...

خواستم فـ.ـ.ـریاد بزنم ولی زبـ.ـ.ـونم نمیچرخید ...

آسمون فقط تو بهاره که رعد و برق میزنه و اون شب انگار خـ.ـ.ـشم خدا هم از اون همه گـ.ـ.ـناه بیدار شده بود ...

رعد و برق میزد و به اندازه یه سیل بارون میبارید ...

رعد و برق به سقف خونه ها میخورد و مردم وحـ.ـ.ـست ز_ده فرار میکردن ...

اون مرد هیـ.ـکل درشتی داشت ...

از رو زمین بلندم کرد و روی شونه اش گذاشت...

از پشت اون خونه بیرون رفت و به دل جنگل زد ...

اتش هایی رو میدیدم که از رعد و برق تو خونه ها بود و مردم فرار میکردن ...

صدای کل کشیدن مادرم میومد ...

اون خونه خرابه سو_خت و با خا_ک یکسان شد ...

خیلی دور شدیم و دیگه ابادی دیده نمیشد ...

مرد نفس زنان منو پایین گذاشت و به درخت تکیه کرد و گفت : چرا اونجا بسته بودنت ؟‌

از زیر رو بندم میدیدمش چقدر صورت قشنگی داشت


من خودم زیبا رو بودم ولی اون انگار برای من زیباترین بود ...

لــ.ـ.ـبهامو از هم باز کردم و تـ.ـ.ـرسیدم چیزی بگم ...


و گفتم: نمیدونم ...

_ خانواده ات کجان ؟‌

اگه برمیگشتم و میفهمیدن من زنده ام دوباره منو میگـ.ـ.ـشتن و خانوادمو اسـ.ـ.ـیر میکردن ...

سرمو تکون دادم و گفتم : ندارم ...

_ مگه میشه نداشته باشی؟...

دستشو جلو اورد روبندمو برداره که عقب رفتم و

گفتم : نمیخوام کسی صورتمو ببینه ...

_ چرا مگه صورتت چیه ؟

سرمو پایین انداختم و گفتم : رو صورتم ماه گرفتگی دارم‌...

انگار چنـ.ـ.ـدشش شد و گفت : من باید برم ...

تو هم برو ازادی ...

خواست قدم از قدم برداره که گفتم : جایی ندارم برم 

عصبی شد و گفت : مگه میشه کسی رو نداشته باشی ...؟‌



دستشو جلو اورد روبندمو برداره که عقب رفتم و گفتم : نمیخوام کسی صورتمو ببینه ...

_ چرا مگه صورتت چیه ؟

سرمو پایین انداختم و گفتم : رو صورتم ماه گرفتگی دارم‌...

انگار چنـ.ـ.ـدشش شد و گفت : من باید برم ...

تو هم برو ازادی ...

خواست قدم از قدم برداره که گفتم : جایی ندارم برم ...

عصبی شد و گفت : مگه میشه کسی رو نداشته باشی ...؟‌

_ بله حالا که شده ...

من کسی رو ندارم‌...

فقط خدارو دارم ...

بهم خیره موند و گفت : دنیـlلم بیا ...

پشت سرش قدم برداشتم و گفتم: کجا میریم ؟‌

_ با من اومدن چندتا قانون داره ...

حرف نباید بزنی ...

سوال نمیپرسی ...

فقط میای ...

از الان به بعد اسمت ...

بین حرفش پریدم و گفتم : اسمم جواهر ...

به پشت سر چرخید نگاهم کرد و گفت: تا اجازه ندادم حرف نمیزنی...



پشت سرش قدم برداشتم و پاهام د_رد میکرد ...

بقدری پامو محـ.ـ.ـکم‌ بسته بودن که جاش میسو_خت....

پشت سرمو نگاه میکردم و هرچی دورتر میشدیم بیشتر دلم میگرفت ..‌


مادرم اونجا بود و نمیدونستم چی به سرشون اومده ...

صدایی نمیومد و تموم شده بود انقدر دور شده بودیم‌...

نفسم بند اومد و لـ.ـ.ـبه صخره ای نشستم و گفتم : خسته شدم‌...

تو جا ایستاد ...

دستی به موهاش کشید و گفت : چرا راه نمیای ؟‌

_ خسته شدم نمیتونم راه برم ...

به طرفم اومد و گفت : هوا داره روشن میشه ...

اینجا پر از گر_گ و حیوانات د_رنده است ...

اگه میخوای خوراک اونا بشی بشین ...

پامو گرفتم و گفتم‌: خواهش میکنم یکم بشینم‌...

عصبی جلوتر اومد و دستشو زیر پام برد و منو روی شونه اش انداخت ...

و گفت : حق داشتن میخواستن بسو_وننت ...

خیلی جلو رفتیم ...

هوا بقدری سـ.ـ.ـوز داشت که استخــ.ـ.ـونهامم یخ کرده بود ...

یه خونه کوچیک پشت درختا بود ...

دربشو باز کرد و منو زمین گذاشت ...

تو یه چشم به هم زدن اجاق رو روشن کرد ...

لباسهام از شـ.ـدت بارون خیس شده بود و حالا دیگه یخ بسته بودن ...

کنار اجاق رفتم و نشستم ...

گرما رو حس نمیکردم‌...

انقدر اونجا نشستم‌ که لباسهام خشک شدن ...


اشکهام میریخت و جرئت نداشتم رو بندمو بالا بزنم ...

با فاصله نشست و همونطور که اتیـ.ـ.ـشو زیر و رو میکرد گفت : اون ابادی چطور تونستن تو رو بندازن اونجا تا بسـ.ـ.ـو_زی ؟‌

نمیتونستم چیزی بگم و سکوت کردم ....

با تکه چوب تو دستش به دستم ز_د و گفت: اهل کجایی ؟‌

سرمو پایین انداختم و گفتم : اهل زمینم ....

بلند بلند خندید و گفت : نه پس اهل اسمونی ...جواب منو بده ...مال کجایی ؟‌

سکوت کردم‌...

کتری رو پر از اب کرد و روی اتش گذاشت ...

سر چوب رو میتـ.ـ.ـراشید و براده هاش روی زمین میریخت ...

با سر نیـ.ـ.ـزه ای که درست کرده بود بلند شد و چای درست کرد ...

دلم شــ.ـور میزد ...

اگه میدونست به من انگ ق* بستن حتما منو تحویلشون میداد ...

هوا عجیب طوفانی شده بود ...

اون خونه دوتا اتاق تو در تو بود و یه گوشه توالت داشت ...

یه میز غذا خوری و یه خورده وسایل هم گوشه اش بود ...

تو لیوان های استیل چای ریخت و جلوم گذاشت ...

گرمای لیوان حالمو جا میاورد ...

فانوس همه جارو روشن کرده بود ...

اروم از زیر روبند چای خوردم و چشم هام سنگین میشد ...

چه خواب عمیقی بود ...

بیدار که شدم نور خورشید وسط خونه بود ...

روی تحت بودم و تا جایی که یادم بود من کنار اجاق خوابیده بودم ...


یه لحاف روم بود ...

تازه شب گذشته و اتفاقاتش یادم اومد ...

کسی نبود ...

رو بندم بالا رفته بود ...

و با ورود اون مرد از تـ.ـ.ـرس نتونستم تکون بخورم 

بهم نگاه میکرد و دلم نمیخواست صورتمو ببینه ....

با عجله روبندمو انداختم و گفتم : سلام ...

رو سیـ.ـ.ـخ های چوبی گوشت کباب کرده بود و گفت : تو لگن اب هست صورتت رو بشور ....

برای من دوتا سیـ.ـ.ـخ گذاشت بیرون رفت ...

قلبم تند تند میزد ...

تو لیوان استیل خودمو نگاه کردم‌...

تمام صورتم از دود اتش سیاه بود و اصلا قابل تشخیص نبودم ...

اولین باری بود که از سیاهی صورتم لبخند زدم...

صورتمو تمیز شستم و گرسنه بودم ...

دوتا تکه تو دهنم گذاشتم ...

بیرون نشسته بود و دور بازوش پارچه میپیچید ...

ازش حـ.ـ.ـون میریخت ...

وقتی داشت منو از اون خونه خرابه بیرون میاورد دستش اونجا به تکه شیشه ها گیر کرد و زخـ.ـ.ـمی شده بود ...

تو صورتش در_د نمایان بود ولی قوی تر از اونی بود که بخواد نـ.ـ.ـاله کنه ...

هیـ.ـ.ـکل ورزیده و درشتی داشت...

موهای پر پشت مشکیش بهم ریخته بود ...

اطرافو نگاه کردم‌...

تکه های چـ.ـ.ـادرم بود ...

برشون داشتم و رفتم بیرون ...

انگار نه انگار دیشب اسمون سر جنگ داشت ...

افتاب وسط اسمون بود و برفها روی زمین برق میزدن ...

روبروش ایستادم و گفتم‌: بزار زخـ.ـ.ـمتو ببندم ....

دستشو عقب کشید

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز