یه لحاف روم بود ...
تازه شب گذشته و اتفاقاتش یادم اومد ...
کسی نبود ...
رو بندم بالا رفته بود ...
و با ورود اون مرد از تـ.ـ.ـرس نتونستم تکون بخورم
بهم نگاه میکرد و دلم نمیخواست صورتمو ببینه ....
با عجله روبندمو انداختم و گفتم : سلام ...
رو سیـ.ـ.ـخ های چوبی گوشت کباب کرده بود و گفت : تو لگن اب هست صورتت رو بشور ....
برای من دوتا سیـ.ـ.ـخ گذاشت بیرون رفت ...
قلبم تند تند میزد ...
تو لیوان استیل خودمو نگاه کردم...
تمام صورتم از دود اتش سیاه بود و اصلا قابل تشخیص نبودم ...
اولین باری بود که از سیاهی صورتم لبخند زدم...
صورتمو تمیز شستم و گرسنه بودم ...
دوتا تکه تو دهنم گذاشتم ...
بیرون نشسته بود و دور بازوش پارچه میپیچید ...
ازش حـ.ـ.ـون میریخت ...
وقتی داشت منو از اون خونه خرابه بیرون میاورد دستش اونجا به تکه شیشه ها گیر کرد و زخـ.ـ.ـمی شده بود ...
تو صورتش در_د نمایان بود ولی قوی تر از اونی بود که بخواد نـ.ـ.ـاله کنه ...
هیـ.ـ.ـکل ورزیده و درشتی داشت...
موهای پر پشت مشکیش بهم ریخته بود ...
اطرافو نگاه کردم...
تکه های چـ.ـ.ـادرم بود ...
برشون داشتم و رفتم بیرون ...
انگار نه انگار دیشب اسمون سر جنگ داشت ...
افتاب وسط اسمون بود و برفها روی زمین برق میزدن ...
روبروش ایستادم و گفتم: بزار زخـ.ـ.ـمتو ببندم ....
دستشو عقب کشید