شوهرم دوسری هست عمل کرده
سری اول عملش خیلی سخت بود رفت خوابید خونه مادرش ییک ماه بیشتر که تو یه ساختمونیم
ولی من روزی ۳ ۴ بار بهش سر میزدم اکثر شبا پیشش میخوابیدم که داروهاشو بدم واسش سوپ میپختم میبردم یا هرچی و تقریبا غذاهاشو اکثرشو خودم میبردم
ولی از بس مراعات نمیکردن خوب نشد کامل
از اول عمل کرد
الان خونه خودمونه از اولش هیچ کدوم کمکی نمیکنن
یکی از خواهرای مجردش که انگار فراریه میترسه باز بره خونه مادرشوهرم یکبار هم نیومده حالشو بپرسه
اون یکی اصلا کمکی نمیکنه شوهرم گفت بعضی شبا بیا خونمون بخواب کمک کن تو قطره انداختن چون دوساعت یکباره گفت نمیتونم بیام مجرده اینم
مادرشوهرمم فقط میاد حرف میزنه و دستکر میده تمام
اون روز هم حال شوهرم خوب نبود
مادرشوهرم مهمونی گرفته بود
اون بکی بچه هاشو دعوت کرده بود شام تا آخرای شب گفتن و خندیدن
بعد ما هم دعوت بودیم من به سوهرم گفتم بنظرت چی بپوشم برم
بغض کرد که تو به فکر لباسی تو این وضعیت من
بعد من کلا گفتم نمیرم
همش میگفت برو ناراحت میشن
یهو دیدم مادرشوهرم غذای منو آورد گفت غذای تورو آوردم دیگه نیای پسرم تنها نمونه
سوپ هم واسه شوهرم نپخته بودن مجبور شدم سریع یه چیزی سرهم کردم دادم خورد