اره بابا
یه شهر هست به اسم اذر شهر
ما رفتیم یک سب مهمون خالم بالا سر نوه اش قران گذاشت
دیگه نمیگم اونشب چی به من و خواهرم گذشت
فرداش نوه ۴ ساله خالم گفت من برم حیاط با دوستام بازی کنم
دوستی نبود اونجا اصلا بچه نبود توی خونه!
من و خواهرم فهمیدیم جریان قران بالا سر بچه چی بود و اون صداها توی راه پله نصف شب چی بود😭
یادم میاد سکته میکنم