یه روز رفتیم روستا خودمو شوهرم تنها یه خونه تو روستایی مال دوستش بود گفتیم میخوایم چند روز بمونیم هنوز بچه نداشتم
بعد یه حیاط بزرگ داشت من سگمو ول کرده بودم تو حیاط شوهرمم داشت کباب درست میکرد من رفتم اونور حیاط سگمم اومد دنبالم
یهو یه سنگ نمیدونم از کجا افتاد تو حیاط من جیغ زدم سگم به یه سمت حمله کرد و میدوید 🥴 خلاصه شام خوردیم رفتیم بخوابیم یهو یکی در زد شوهرم رفت درو باز کرد تا کسی نیست واییی داشتم میمردم بعد تو حیاط صدای پا میومد همون شب شوهرم گفت بیا بریم