حدود ۱۰ ماهه عقد شدم امشب منزل مادرشوهر دعوت بودیم و خواستیم از طبقات راه پله خواستم برم منزلشون
فکر کردم راه پله شون تمیزه اما دیدم همسرم با خنده میگه دمپایی دمپایی بپوش و با برادرشوهرم میخندن دوتایی
تو خلوت به شوهرت حرف برن بگو اصلا خوشم نمیاد با داداشت منو دست میندازیم خودتو ناراحت بگیر دیگه تکرار نمیکنه
بیخیال تو هم بخند
همین یکبار بوده؟
وااااا چی گفتن مگه چی شده اینقدر ناراحتی
بخاطر اینکه گفتن دمپایی بپوش؟!!!
با دمپایی یه بار راه میرفتی، بعد درشون میاوردی میمالوندیش ب صورتشون میگفتی اینکه تمیزه
الكي ناراحت شدي والا اينجوري ك نوشتي من فك ميكنم دمپايي يه داستاني داشته تو خودشون مثل اينكه مثلا مامانشون خيلي سره اين قضيه گير داده بهشون يا ي داستان ديگه ولي چرا هرچي ميندازن زمين برميداري؟! اينا اصلا تورو دست ننداختن بخواي بدبين باشي ب همه چي بايد گير بدي برا خودت اعصاب نميمونه اونوقت
حدود یکساله مزدوج شدیم و اواخر هفته بعد اولین تولدشه
همسرم از یک هفته قبل میدونست که من برای جشن‌دونایی مون چه برنامه ها چیدم و خودم رو به آب و اتیش زدم برای جابه جا کردن کشیکم اما مادرش امشب توی جمع به همسرم کفت تولدت میخوایم بیایم پیشتون همسرم هم گفت بیاین تعطیلات پشت تعطیلاته
سخت نگیر
ادم اگربخواد روی هرچیزی زوم بشه نمیشه زندگی کرد
من بودم همونجا می گفتم مگه راه پله تون کثیفه؟
دهانشون بسته بشه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
2 دقیقه پیش
2 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز