دوستان من دو سال قبل ازدواج کردم
یه عروسی خیلییی خیلی ساده گرفتن برام
من عقل نداشتم عقل الانو نداشتم وگرنه هیچوقت راضی نمیشدم عاشق شوهرم بودم بعد ۶ سال بهم رسیدیم
وقتی از ارایشگا حرف زدم خواهرشوهر و مادرشوهرم نارحت میشدن برمیشگتن خونه شوهرمو پر میکردم ک ارایشگا چیه حیف نیست یه عالم پول ارایشگا بدین
خب راضی شدگ ی ارایشگا ارزوم سر گوچه برم
دلم یه لباس عروس خاص خ استم اونم نبود یه پارچه خریدم بردیم آشنای خودشون دوخت برام
من کور بودم کر بودم هرچی خواهرم گفت بعدا پشیمون میشی بزار لاقل یه عروسی خوب بگیرن برات گفتم حتما خواهرم حسودیمو میکنه
بخدا یه کلبه عروس ازشون خواستم گذاشتن حیاط ورفتن برادرم خودش درستش کرد
یه عکاس نداشتم فقط ی فیلمبردار داشتم تا دقیقه نودم فک میکردم میریم آتلیه اونم نبردن
بعدا فهمیدم چقدر اشتبا کردم الان فیلم عروسیمو میبینم حالم بهم میخوره یه عکس یه عکس درست حسابی از عروسیم نداارم
امشب انقدر بغض رو دلم بود فیلم عروسی دوستمو دیدم
با گریه همه چیی ب شوهرم گفتم گفتم چراا عروسیم اینجوری بود خیلییی نارحت شد طفلی
بخدا فک کنم گریه هم کرد هی میگفت حق دااری
چیکار کنم دست خودم نبووود اخه