قضیه چند سال چیه ما به اصرار خودشون رفتیم به خدا هی زنگ میزدن میگفتن بیا
زیاد تحویل نمیگرفتن
ما شب رسیدیم خونشون دیگه خیلی راه بود تا خونمون چندین ساعت
شب خوابیدم
برای ظهر میخواستن غذا درست کنن
مامانم گفت یه چیز خیلی خیلی ساده همون غذایی که میخواید برای خودتون درست کنید
گفت باشه یه چیز ساده درست میکنم
مامانم کلی هم تشکر کرد
بعد ما هر چی منتظر نشستیم دیدیم بلند نمیشه چیزی درست کنه از گشنگی داشتیم میمردیم
ساعت شد ۱۲ شوهرش بهش گفت چیزی نمیخوای برای ناهار درست کنی ؟؟ مهمونا گشنه هستن
گفت چرا الان درست میکنم
بازم بلند نشد
ساعت شد ۲
هیچ خبری از ناهار نشد
داداشم همش میگفت گشنمه من دعواش میکردم
دیگه یه تخم مرغ درست کرد گذاشت جلو داداشم
ما گشنه برگشتیم 🥲😂💔
( اینم بگم که همههه چی داشتن همه چییی
اینجوری نبود که بگم چیزی تو خونه نداشتن
هیچ وقت یادم نمیره
دیگه خونشون نرفتیم الان چند ساله