دیشب رفتیم خونه مادر شوهرم
پدر شوهرم هنوز از راه رسیدم گفت برو غذا درست کن برنج و مرغ
هنوز ساعت ۵ عصر بود که ما رفتیم ناهارم دیر خورده بودیم ساعت ۳
منم دندون درد داشتم از قبلولی چون خیلی وقت بود اونجا نرفته بودم گفتم یه سر برم
خلاصه به رو خودم نیاوردم و رفتم درست کردم
به مادر شوهرم هم گفتم دندونم درد میکنه ولی به رو خودش نیاورد و از اول تا آخر تکون نخورد از سرجاش
غذا درست کردم سفره انداختم کشیدم تو ظرفا
اون فقط برنج و کشید پدر شوهرم گفت دستت درد نکنه ولی اون نه
ودوباره جمع کردم و ظرفارم شستم
تکون نخورد حتی نگفت کمکت کنم ظرفا رو بشوری
تازه قابلمه هارم خالی کرد که بشورم
بعدم که فهمید میخوام از اونجا برم خونه مامانم کلا یه جوری شد معلوم بود حسودیش میشد
و همیشه تا دم در میومد برا خداحافظی ایندفعه از سرجاش تکون نخورد و فقط گفت خوش اومدی 😐
بعد گفتم خودم کردم که لعنت بر خودم باد کاش ساعتای ۸ و ۹ به بعد میرفتم که اونا شامشون رو خورده باشن
بد موقع رفتم به نظرتون؟