یک سال و نیم ازدواج کردم دو سال نامزدی و عقد بودیم ولی خودشون و ذاتشونو نشون ندادن خیلی حسودی چشم ندارن ببینن من چیزی بخرم یا از اونا نوشتید تر و خوش لباس ترم همین مامانشم وقتی میبینه من یه چیزی خریدم یا تو عروسی لباسم از دخترش بهتره جا میخوره فقط کافی شوهرم جلوش یه محبتی به من بکن جوری نگاه میکنه که مشخصه از حسادت می ترکه تا حالا نشده من هیچ پسرش مریض باشه یه سوپ براش بپزه همش میگه باید بیاین خونمون بعد خودش یا باید دعوتش کنی یا این که هر کدوم از فامیلش اومدن خونمون بدو بدو برا فضولی میاد آخر سرم کمک که نمیکنه هیچ پولارو میشماره و میره تولدت ش و روز مادرم که توقعش خدا قبلش یاد آوری میکنه تازه توقعه داره براش طلا بخری ببری در حالی که نسبت به اون جاری حسود و خسیسم که از این کارا نکرده اصلا این چیزارو نمی خواد
شوهرش زندست و پولم داره میشینه میگه دلم خواست پسرم بره عابر بانک پول بهم بده گدای بدبخت
میوه شیرینی نون هرچیم می خواد که زنگ میزنه شوهر من براشون بگیر ببره پدر شوهرم رو پاست ۶۰سالشه بعد از ما میکشه حالم ازش بهم می خوره تا حدی که شوهرمم پشت اوناست روزی صد بار آرزوی مرگشونو میکنم به خدا 🥲🥹🥹تورو خدا اگه مجردین به خونواده خیلی اهمیت بدین پولداری که مامان باباش ازش بکشن به درد نمی خوره