صدای شکستن قلبم رو شنیدم....
از ساعت هفت صبح تا الان نتونستم از جام پا شم...
کسی که با اعتماد و سر دوست داشتنش راه دادم بیاد خونه م.. قمار کردم رو عشقش....
بدون اینکه بحثی باشه ..وقتی که فکر میکردم رابطه مون خیلی خوب شده و داره روز به روز همه چی بهتر میشه...
چنان از اون روی ابرا هولم داد پایین ک نمیدونم چیکار کنم...
الان نمیدونم باید باهاش چه رفتاری کنم...
اصلا چیزی بگم نگم....
خیلی راحت حرفشو زد و رفت.. موقع رفتن انگار نه انگار....
مثل همیشه بوسم کرد و خدافظی کرد و رفت....
صبح باهم پاشدیم گفتم دلم میخواد تو صبحونه بیاری برام گفت باشه انقد خوب و مهربون برام چایی و شیرینی و نون پنیر آورد تو اتاق میداد دستم میخوردم. نگاهش میکردم دلم پر میزد براش...
گفت دیگه چیزی نمیخوای گفتم چرا تورو میخوام
گفت صبر کن وقتی برگشتم
گفتم نمیتونم
موند پیشم و.....
بعد که داشت میرفت خیلی راحت بدون هیچ مقدمه ای گفت یادته اومدم خواستگاریت صبحش اومدم پیشت دیگه واقعا فکر کردی چون خواستگاری اومدم شوهرتم و خودتو ول دادی. گفتم من؟؟؟؟؟؟ گفت من ک نمیخواستم نا محرم بودیم تو یه مرد نامحرمو راحت راه میدادی خونه ت... اون روزم همین کارارو کردی ک من بدون عقد و صیغه ب گناه افتادم...
به همین راحتی اینا رو خیلی عادی گفت و خدافظی کرد و رفت.....
من موندمو یه دنیا حس بد و ......