از شیراز بگم؟ یا از لوس بودن و خجالتی بودنم؟ یا از رشتم و کلاسا و اساتید؟ یا از جو داشنگاه
خلاصه بگم توی بهترین دوران زندگیمم. متوجه شدم که خیلی لوسم و این ی هفته اخیر که عین ماست افتاده بودم بخاطر مریضی و هیچکس نبود یدونه قرص دستم بده فهمیدم باید خودمو جمع کنم. برخلاف انتظارم دوری یکم اذیتم کرد. مخصوصا دوری از ابجیم که نینیه🥲ولی بعدش باهاش کنار اومدم. در مورد دانشگاه بگم خیییلی خوشحالم که اومدم ی شهر دیگه و رشته مورد علاقمو انتخاب کردم. من عاشق روانشناسیم، عاشق چالش هاشم.
دیروز اخرین کلاسم که تموم شد پرواز کردم به سمت خونه😂البته با اتوبوس! البته امروز پیچوندم کلاسمو😂. زیاد کلاس نداشتم امروز برای همین دیگه پیچوندمشون🤗و رفتم پیش به سوی خونه
راستی متوجه شدم که دوری و دوستی روی من و مامانم خیلی جوابه. انقدر مهربون شده که اصلا نگم🤗😂
شیرازو دوست دارم. همیشه دوست داشتم، حس شاعرانه بهم میداد(البته حس خستگیم میداد) و واقعا بهم ثابت شد توی شیراز همه خسته ان. حتی پرنده ها حوصله ندارن زیاد بخونن یکم بق بق میکنن میرن پی کارشون😂هنوز وقت نکردم تخت جمشیدو ببینم.(واقعا که خجالت اوره) ایشاالله شنبه یا اخر هفته میرم. اب و هواش خیییلی تمیز تر از تهرانه. باز من اومدم تهران و مه غلیظ خفه کننده دود ها پاشیدن تو صورتم. قشنگ حس میکنم دارم خفه میشم و گلودرد گرفتم دوباره، یادم رفته بود چه حسی داشت وقتی دبیرستان بودم توی این هوای فاجعه باید میرفتم مدرسه😑
خلاصه که زندگی خوبه. نتیجه اشک هامو دارم میگیرم🌱