من واقعاً نمیدونم دارم تاوان کدوم گناه نکردم رو پس میدم
زمانیکه مدرسه میرفتم همیشه شاگرد اول بودم همیشه جزء بهترین دانشآموزها چه از لحاظ اخلاق و تحصیلی بودم با وجود اینکه مدام توی خونهمون بحث و دعوا بود اما همیشه درس میخوندم چون درس خوندن تنها پناه من توی کل دنیا بود…
من توی اون سن کم خیلی چیزها دیدم
خیانت پدر،
خیانت مادر،
خودکشیهای پی در پی مادرم
و بدتر از همه بیماری مادرم که سالها طول کشید
توی تمام اون سالها هیچکس نبود حتی پدرم، پدرم هم دیگه کم آورده بود و فقط از لحاظ مالی کمک میکرد
اما من از ۱۷ سالگی مادرم رو هر پزشک اعصاب و روانی که بهم معرفی میکردن میبردم
توی اون دوران حتی از خودش متنفر بود چه برسه به من، با اینکه هرثانیه باهام بدخلقی میکرد اما هیچوقت تنهاش نذاشتم و مثل یک مادر کنارش بودم
تمام وظایف مادرم شد وظایف من حتی ۱ ثانیه وقت خالی نداشتم
با اینکه مدرسهم غیردولتی بود به خاطر غیبتهام و اوضاع روحی بدم اخراج شدم اون روز تبدیل شد به تاریکترین روز زندگی من
بعد از اون هر ماه یا شاید هم هر هفته صبحها که از خواب بیدار میشدم متوجه میشدم مادرم به خودش آسیب زده و سریع میبردمش بیمارستان
اون روزها واقعاً تاریک بود
همیشه کوچیکترین همراه بودم و تنهاترین
میشد ۳ شب بالای سر مادرم بیدار میموندم گریه میکردم و هیچکس نبود حتی خودش هم اون روزها باهام بحث میکرد که چرا نجاتم دادی…
نمیدونم معجزه شد، چی شد که مادرم خوب شد و من تصمیم گرفتم دوباره درس بخونم…
اما حس میکنم حالا من افسرده شدم حس میکنم یک چیزی درونم مرده که هرکار میکنم زنده نمیشه
هر مادری رو که میبینم سال تحصیلی بچهش براش اهمیت داره ناخودآگاه قلبم خالی و سنگین میشه دروغ چرا، حسادت میکنم و این دست خودم نیست
از طرفیام خودش خیلی چیزها رو فراموش کرده
گاهی میگه آدمی که میخواست درس بخونه توی سختترین شرایط هم میتونست و من فقط سکوت میکنم
نمیدونم شاید من دارم زیادی بزرگش میکنم شاید به قول مادرم من نالایق و بیعرضهام
اما خب با تمام این چیزها من همچنان دوستش دارم اما خب گاهی تمام اون روزها برام یادآوری میشه و دوباره میافتم ته همون چاه همیشگی