اصلا این زندگی رو دوست نداشتم خودم ساکت درونگرا خجالتی. تو هر جمعی رفتم گفتند چقدر آرومی کمی لکنت هم میگرفتم موقع حرف زدن ، همین ها اعتماد به نفسم رو کم کرد حس میکنم مه مغزی هم گرفتم .
تو کارم پیشرفت نکردم به این خاطر به کارم علاقه نداشتم فقط به خاطر پولش رفتم پولش هم بهم مزه نداد چون انگار صاحب اختیار نبودم هر سری اومدم چیزی بخرم مامانم هی نظر داد نخر نکن الان بخر.
مهمونی و عروسی هم که هیچ حتی بلد نبودم برقصم مامانم مقصر بود اونم اصلا اهل این چیزا نبود حتی راجع به ازدواج حرفی نزد
حالا مجرد موندم دیسک کمر هم گرفتم با نزدیک بیست سال سابقه سرکار رفتن هم سخت شده برام
واقعا نمیدونم چرا باید به همچین زندگی نکبتی ادامه داد ؟
یا چرا من رو با این شرایط بازنشسته نمیکنند
خیلی خسته ام